کویر چاه جام
پنج شنبه 15 مرداد 1400
با توجه به بازدید پارسالمون از کویر چاه جام که گفتن بهترین زمان مشاهده راه شیری از نیمه خرداد تا نیمه شهریوره، پروژه این هفته رو گذاشتم کویر چاه جام چون ماه هم نبود و بی سکنه ترین جای موجود برای مسافرت تو این کرونا بود. یکشنبه که مطرحش کردم چون شماره رو گم کرده بودن تو گوگل سرچ کردم و از اینستا اقامتگاه بومگردی شماره مسئولش، آقای پاکدل رو درآوردم. هوا رو چک کردم که نوشته بود چهارشنبه نیمه ابریه و پنج شنبه صاف. زنگ زدیم و گفت برای پنج شنبه جای خالی داره. یه دفعه گفتم واقعا زمان خوبی برای دیدن راه شیری هست؟ عجیبه پر نشده! دوباره که زنگ زدیم برای تایید رزرو و پرسیدیم گفت آره. از تهران هم قراره بیان! ما گفتیم غذا نمی خواهیم ولی از بس مسئولش پرسید و دوباره حتی دو روز بعد زنگ زد و تبلیغ کرد تنوریه از منوش غذای "دیگی" رو انتخاب کردیم.
پنج شنبه نزدیک ساعت چهار عصر راه افتادیم به سمت طرود. تپه های مسیر رنگی و دلنواز بودن ولی آسمون افق هی از ابرهای تپل سیاه پر می شد. یک دفعه شروع کرد به بارش دانه های درشت باران! بالاخره رسیدیم و میزبان های خونگرم یه سوییت دم در اقامتگاه بهمون دادن که یه حیاط خلوت به سمت باغ پسته داشت و یکی به سمت حیاط سوییت پشتی. تو حیاط منقل و میز صندلی هم بود. برامون چایی با عطر دارچین و نبات آوردن و تو حیاط خوردیم. ساعتی که شام می خوردیم رو هم پرسید. هیچ کس هنوز نیومده بود. این اقامتگاه وسط بیابونه و روستایی نیست به خاطر همین آلودگی نوری خیلی کمه. یه اسب و یه سری طیور هم داشت. اسم سگش هم ببری بود که دنبال خواهرم کرد و اونم جیغ میزد و می دوید تا این که صاحبش صداش زد برگشت. حالا این دفعه تا ماشین بیفته تو سنگلاخ و دست انداز و به وضع من تو سافاری کرمان بخنده منم همین دنبال کردن سگه رو می گم و هر هر می خندم!
بعد قرار شد بریم سمت کویر نمک. آقای پاکدل گفت اونجا کفش و جوراباتونم دربیارید و رو نمک ها راه برید خاصیت داره. ما رفتیم و من به هوای کویرهای نمک قبلی با کفش رفتم سمت نمک ها، اول که لیز خوردم بعد هم که اومدم راه برم چنان کفشم تو گل فرو رفت که... کاش فقط گل بود، یه لجن قیری هم این وسط چسبیده بود به کفش و شلوارم. وسط همون اوضاع لجنی برای خودم عکس می گرفتم و سعی می کردن لذت ببرم چون وقتی میرفتم تو آب نمک شفاف پامو بشورم موقع برگشت دوباره همون وضع تو گل فرو رفتن بود بود. بقیه تونستن اوضاعشون رو مدیریت کنن. آخر یه پلاستیک سیاه بزرگ پام کردم و نشستم تو ماشین تا برگردیم اقامتگاه. رفتم با شیر حیاط پشتی گل و لجن هارو شستم و آقای پاکدل دمپایی آورد برامون. دیگه این شد کفش من تا شب. همیشه لباس زاپاس میارم این دفعه نیاورده بودم. طبق تجربه های قبلی کویر و هفته قبل دیگه زیادی سبک، اومدم.
عصرونه ای که آورده بودیم رو تو حیاط خوردیم و یه کم استراحت کردیم. ساعت 9 موقع شام بود. ظرف و سالاد و نوشابه رو برامون آوردن و آقای پاکدل گفت بیاین ببینین چجوری پختیمش. رفتیم دیدیم ته حیاط تو یه چاله دیگ مهر و موم رو گذاشتن و روش هم آتش خاکستر شده بود. سه ساعت پخت دیگی طول کشیده بود. دیگ رو درآورد و تکوند و برد تو اطاق و سیم های پلمب رو باز کرد. سیب زمینی های روش رو که دیدم گفتم وااای قلبیه! گفت غذا باید با عشق پخته بشه! غذاش خوشمزه بود و من با شعار "هیچ طعم دلچسبی در زندگی دوبار تکرار نمیشه" دوبرابر همیشه خوردم.
ساعت یک ربع به ده می خواستیم بریم رصد. گفتن سمت نمکزار از نظر جک و جونور ایمن تره. رفتیم و وسط جاده تاریک ایستادیم. عکس که نمیشد با گوشی گرفت هرچند چندتا برنامه عکاسی ریخته بودم، جز سیاهی مطلق چیزی گیرم نمیومد. می موند برنامه استلاریوم که وقتی تکون میدادی نشون می داد روبروت چیه. مشتری و زحل که تو خونه هم دیده می شن رو دیدیم، کهکشان راه شیری مثل عکس ها رنگی نبود. مثل یک ابر شیری بود و هرچی چشم به تاریکی بیشتر عادت می کرد، پررنگ تر می شد. قرار بود بارش شهابی برساوشی رو هم ببینیم به خاطر همین ذات الکرسی و برساوش رو هم پیدا کردم. دب اکبر هم که بزرگ دیده می شد. جای آقای شکارچی و خانم خوشه پروین خالی بود. من که این آدم های باستان رو با این تخیلشون اصلا درک نمی کنم. بین صورت های فلکی همین دوتای آخر و شاید با ارفاق دم، صورت فلکی عقرب قابل قبول باشه. ولی بقیه واقعا شباهتی به تصور اونا نداره. همین دب اکبر رو من ملاقه صداش می کنم. دیدم با اینجوری رصد کردن گردنم درد می گیره، زیرانداز رو انداختم وسط جاده و بالشت و پتو مسافرتیمو آوردم و دراز کشیدم. آقای پدر به خاطر عقرب جرات نکرد. خواهرای محترم هم که منتظر تقلید کردن هستن. چندتا شهاب دیدیم ولی هیچکدوم تو ناحیه برساوش نبودن! یکشیون خیلی بزرگ بود. بعد از یک ساعت ناامیدی از برساوش اومدم به سمت عمود بر کهکشان دراز کشیدم. احساس کردم منظره این طرفی بهتره. خلاصه ستاره هارو برای خودم وصل می کردم و صورت فلکی می ساختم. یه گوزن و یه خونه ستاره ای و یه کشتی و یه بچه هم با کهکشان ساختم. شاید باید یه نقشه آسمان شب مدرن بکشم اصلا. دوساعت تو همین حال و هوا بودم که یک دفعه خواهرم گفت ماشین داره میاد و بلند شین و سریع بلند شدیم و دیدیم کسی نیومد. اون دورها یه موتور بود. دیگه خوابم گرفته بود و برگشتیم اقامتگاه. ساعت دوازده و خرده ای یه قوم پر سر و صدا رسیدن. ساعت چهار صبح هم همینطور. دیگه با این که برنامه ایده آلم دیدن طلوع تو کویر بود ولی ژن خرسی ام اجازه نداد.
جمعه 15 مرداد 1400
هشت و خرده ای صبح بیدار شدم و تا صبحانه بخوریم و حاضر شیم تقریبا ساعت ده بود که سوییت رو تحویل دادیم. بعد رفتیم سمت تاغزار و رمل ها. رد پای موجودات گوناگون رو شن ها بود. با توجه به گرمی هوا و کلافگیم و بیداری تابستانی جانداران محترم به اندازه دفعه های قبل تو شن ها نموندیم.
بعد راه افتادیم سمت طرود که به اغوای پسته دامغان کلا از جاده معلمان برگردیم شاهرود. از طرود بستنی و سیر خریدیم و راه افتادیم سمت دامغان. وسط راه یه تابلوی امامزاده پیرمردان بود که من به ذهنم خطور نکرد بخوام برم اونجا. یه دفعه آقای پدر ماشین رو نگه داشت که تابلو نوشته بود روستای گردشگری "سرتخت" دارای سوئیت با امکانات رفاهی کامل، بریم ببینیم چیه؟ گفتیم بریم. آخه کنجکاو شدم جاذبه وسط این بیابون چیه. چند کیلومتر رفتیم و تابلوی آخر نوشته بود سیاحتی و کلا فهمیدیم قضیه همین امامزاده (از نوادگان حضرت عباس) است. گنبدش سر قله کوه!
از آدم های اونجا پرسیدیم این چرا انقدر دوره؟ گفت دورتر هم بود می ارزید، حاجت میده. تاریخچه اشم برید همون ورا از حاج پرویز بپرسید. رفتیم اونور، دیدیم جاده سنگلاخه و انگار یه جا باریک میشه و ماشین رد نمیشه. جاده تا انتها با رد ماشین دیده می شد. برگشتیم پایین و حاج پرویز که خدا هدایتش کنه گفت ده دقیقه راهه و تا یه جایی با ماشین میشه رفت. منم گفتم چیزی نیست بریم. بعد از ده دقیقه دیدم نه خیلی راه مونده ولی تو افق خاکی و صاف دیده می شد. گول خوردم گفتم بریم که خاکی میشه و راحت تره. حالا همون یه تیکه فقط خاکی بود. چند نفر داشتن بر میگشتن و از یه خانم مسن که آب ازمون گرفت پرسیدیم خیلی مونده؟ گفت سخت هاش مونده! باز سنگلاخ و شیب هی زیاد میشد و نفسم بالا نمیومد که باز یه سری پله دیدم. بعد فهمیدم این پله ها تا امامزاده نیست. تا یه تیکه دیگه از جاده بود.
دیگه بعد از 25 دقیقه رو یه سنگ بزرگ نشستم گفتم ایمان من همینقدره دیگه. از همین جا اگه بخواد حاجت میده. باز یه کم گذشت با خودم گفتم این همه اومدم بذار تمومش کنم.
راه افتادم و پنج دقیقه بعد رسیدم. نفس نفس میزدم. رفتم تو سایه پشت ساختمون نشستم فقط تند تند نفس می کشیدم. واسه آدم با لایف استایل تنبلی این دیگه کوهنوردی حساب می شد. منظره های پایین از بالا قشنگ بود ولی دیگه جونی نمونده بود برام. یه آبسرد کن هم نداشت. بعد رفتم داخل و دیدم ظاهرش خوبه ولی یه کاغذ هم زده بودن که به لوستر تسبیح آویزون نکنید. سرمو که بالا کردن دیدم لوستر با اون ارتفاع پر تسبیحه. لابد برخلاف گره زدن پارچه سبز اینجا باب شده این مدلی حاجت میده. یه کم استراحت و دعا کردم و راه افتادیم بیایم پایین، گفتم لااقل یه زیپ لاین بذارن. تا بالا میام مشقت می کشم تا حاجت بده ولی دیگه برگشت رو تسهیل کنن. بعد هم گفتم این اگه حاجتش می گرفت یه آبسرد کن اینجا نمی ذاشت؟ آقای پدر با نگاهش گفت کفر نگو بچه. گفت این قدرت داشته تو رو تا اینجا بکشونه! گفتم من گول خوردم تا اینجا اومدم. با ده دقیقه، راه خاکی و پله ها گول خوردم! وگرنه وسط راه برگشته بودم. حالا ببینم تا آخر امسال لیست حاجت های من تیک می خوره یا نه.
بعد راه افتادیم پایین و دیدم مثل اینکه اینجا با دبه آب میارن زائرسرا. تک سوپر قابل رویت هم تعطیله. تا مجتمع رفاهی "سرکویر" رفتیم و هندوانه امونو شستیم و آب معدنی گرفتیم و راه افتادیم دامغان. پسته رو گرفتیم و راه افتادیم به سمت شاهرود و دنبال رستوران کامیون-سواری. یکی بود پلمب بود و گفتیم میریم شعبه اکبرجوجه شاهرود. انقدر بچه ها اذیت کردن که آخر یه رستوران برادران اکبری دیدیم با کلی ماشین سنگین جلوش. پرسیدیم، گفت غذا داره. چندتا آقای پیر و مهمون نواز بودن و یه بنر هم تو رستوران برای یادبود فوت پدرشون زده بودن. سوسول بازی مِنو هم نداشتن، شفاها منو رو گفتن و سفارش دادیم. سالاد شیرازیش که رو پرس بود و غذاش هم خوب بود. رستورانش هم تمیز بود و قاشق چنگالا رو تو اب جوش میاورد. کلا یه قسمت هایی از آشپزخونه دیده می شد. بعد هم برگشتیم شاهرود.
مزرعه توسکا، جنگل توسکستان
پنج شنبه و جمعه 7 و 8 مرداد 1400
طبق زیرنویس دیشب تلویزیون ورودی های استان مازندران بسته است. برای گلستان چون چیزی اعلام نشده نبود تصمیم گرفتیم اون سمت بریم. از جاده آزادشهر به طرف گرگان راه افتادیم. آسمان آبی پر از ابر های عجول بود و نگاه کردن به حرکت سریع و تغییر شکل دادنشون خیلی لذت بخش بود. به پلیس راه که رسیدیم دیدیم بعضی از ماشین هارو بر می گردونن. به ما چیزی نگفتن و ما رد شدیم. دیگه اینکه بعدا بفهمیم جریمه تردد شدیم یا نه رو الله اعلم. وقتی به گرگان رسیدیم سمت ناهارخوران رفتیم. دیدیم تو شهر بنر زدن اقامت در کلیه پارک ها ممنوعه. نزدیک خیابون النگدره-ناهارخوران ترافیک بود و ماشین هارو بر می گردوند. وسط اون ترافیک یه آقایی به زور جعبه دستمال گلریز مینداخت تو ماشین و میگفت عیدیه بعد میگفت ده تومن بدین! حالا قیمت رو جعبه پنج تومن بود. به زور هم بی کیفیت ترین لپ لپ رو داد به خواهرم و گفت عیدی من بعد باز گفت پنج تومن برای این بدین، گفتم عیدی بود که، گفت عیدی ما اینجوریه:l. باز هم از اینجا رد شدیم! ناهار خوردیم و حس جاده و برگشتن نبود. به سمت روستای زیارت رفتیم تا به سمت منظره جنگل هتل بگیریم. یک هتلش که تعطیل بود اون یکی دیگه هم اتاق خالیش رو به جنگل نبود. برگشتیم گرگان و دوباره اون ترافیک رو اون طرف خیابون می دیدیم. تو گرگان یه هتل خوب پیدا کردیم و اتاق گرفتیم بعد هم رفتیم تو شهر تا لباس راحتی بخریم. بیشتر مغازه های مجتمع تجاری ها تعطیل بود. بالاخره یه لباس پیدا کردم. مسواک رو هم که هتل می داد. هوا برخلاف دفعه قبل خوب بود.
صبح بیدار شدیم و رفتیم صبحانه خوردیم و دوباره برگشتیم تو اتاق تا ساعت یازده تو مود استراحت بودیم. بعد رفتیم سمت دریاچه توشن که علاوه بر خاکریزی ابتدای جاده اش اونایی که برمی گشتن بهمون گفتن دریاچه خشک شده. دیگه از جاده توسکستان به سمت شاهرود راه افتادیم. اوایل جاده یک بنر کوچولو نوشته بود مزرعه توسکا. قرار شد بریم ببینیم چیه. رفتیم دیدیم مزرعه تمشکه، نفری بیست تومن ورودی می گیره جای نشستن هم داره. منقل هم داره غذاتو خودت درست کنی. تمشک هارو می تونستی بکنی بخوری ولی اگر در حد یه سطل می خواستی جدا بیست تومن می دادی یه سطل کوچولو می گرفتی. همه مدل حیوون اهلی هم توش می چرخیدن. یک مرغ بود که پرهای پشتش کامل کنده شده بود. گل های آفتابگردونش خشک شده بودن ولی تخمه هاش قابل استفاده بود. تو فصل توت فرنگی هم توت فرنگی داره. اونجا آش گرفتیم و خوردیم و بعد از حدود دوساعت به طرف شاهرود راه افتادیم.
یه جا تو جنگل نشستیم که رودخونه ازش رد می شد و آتش آماده کردیم تا آب رو جوش بیاریم و سیب زمینی آتیشی درست کنیم. یک ساعت و خرده ای هم اینجا بودیم و دوباره راه افتادیم.
از یک قسمتی از مسیر هم ابرها پایین اومده بودن و با سرعت حرکت می کردن. فکر می کردی فیلم رو گذاشتن رو دور تند. این آخر هفته هم گذشت... .
روستای زیارت، جنگل النگدره
جمعه 11 تیر 1400
از هوای گرم حاشیه کویر فرار کردیم به سمت شمال. جاده توسکستان خیلی خنک بود و همه ابرها پایین اومده بودن طوری که اول فکر کردیم دود آتیشه! ولی گرگان که رسیدیم هوا گرم و شرجی بود. ناهار خوردیم و آبشار روستای زیارت رفتیم. جای پارک نزدیک بود و فقط در حد شاید پنج دقیقه پیاده روی داشت. بعدش هم رفتیم به فروشگاه واقعی یکی از پیج های اینستا که تو گرگانه سر زدیم. برای برگشت هم از جاده آزادشهر اومدیم که در مقایسه با توسکستان بیابون حساب میشه!
بابلسر
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
"سهراب سپهری / گزیدهای از شعر: مسافر"
شنبه 7 فروردین
ساعت ده از قزوین به سمت بابلسر راه افتادیم. برنامه گیلان بود ولی به خاطر بارندگی های این دو روز که ظاهرا بابلسر خیلی متاثر نمی شه اومدیم اینجا. ساعت چهار گذشته بود که رسیدیم ولی نسبتا زود جای مناسبی پیدا کردیم.
یه کم کنار دریا رفتیم و شب تو شهر دور زدیم.
یکشنبه 8 فروردین
صبح رفتیم بازار گردی تو فروشگاه های جاده فریدون کنار.بعد هم ناهار و استراحت و بعد هم کنار دریا. عصر دوباره رفتیم ادامه همون فروشگاه ها. صدای بچه ها از موزه رفتن ها و خرید در اومده، دوست دارن همش برن دریا!
برای نیمه شعبان یک نفر چندتا بچه رو بسیج کرده بود تا بیان دم سوئیت هامون بستنی لیوانی بدن.
دوشنبه 9 فروردین
صبح بازار، ظهر دریا، عصر بازار.
چون گفتن راه ها بسته است برای یه شب دیگه تمدید کردیم.
سه شنبه 10 فروردین
پروژه بازدید فروشگاه های فریدونکنار صبح تموم شد. کنار دریا رفتم و تا غروب لب ساحل بودم. بعد هم استراحت و وسایل رو جمع و جور کردیم.
به نظرم تنها علت وضعیت قرمز تو شمال مسافرها نیستند. واقعا میزان استفاده از ماسک تو فروشنده ها پایین هست و مجالس عروسی هم به راه!
سفرنامه نوروز 1400 هم امروز تموم شد... .
قزوین
پنج شنبه 5 فروردین
امروز ساعت ده از کاشان به سمت قزوین راه افتادیم. باید دوباره از نزدیک قم و تهران رد می شدیم. در واقع اول قرار بود از کاشان بریم اراک بعد منصرف شدیم چون غارش به احتمال زیاد بسته است و جاذبه های خودش هم بیشتر همین ساختموناس که عکساش تو اینترنت هست و خیلی جذبم نکرد، برای طبیعتش هم نمی دونستم زمان مناسبیه که بریم یا نه. خلاصه امتحان کردنش الان صرف نمی کرد.
ساعت چهار و نیم تازه به هتل رسیده بودیم و مستقر شدیم و ناهار خوردیم. چون حوصله علافی سر جا پیدا کردن نداشتم، دیشب جای مناسب رو آنلاین پیدا کردم و امروز مستقیم اومدیم هتل آپارتمان سینا که دکورش یه جوریه که احساس تو خونه بودن داری و ازش بازدید میدانی کردیم و اوکی شد. قیمتش رو هم کمتر از سایت حساب کرد.
بهمون گفتن اماکن دیدنی تا ساعت 6 بازه (تعدادش ظاهرا خیلی زیاده) برای همین وقتی که پذیرش هتل یه نقشه و کتابچه بهم داد، اومدم گلچین اماکن دیدنی رو روی نقشه مشخص کردم که جاهای نزدیک رو امروز بریم و اماکن رو مشخص کنم تا مسیر بازدید رو پشت سر هم بریم و الکی تو شهر نچرخیم.
ساعت پنج رفتیم سمت سرای سعد السلطنه، خیابون شلوغ و باریک بود و طبق راهنمایی بلد رسیدیم و دیدیم سمت راست یه در بسته اس! گفتیم پس لابد تعطیل شده. آخه کاشان تو بلد می نوشت تا هشت بازه بعد می دیدی ساعت پنج بسته است. خلاصه یه کم رفتیم بالاتر دیدیم یه بنای تاریخیه ولی نمی دونیم چیه! ماشین رو پارک کردیم و به سمتش رفتیم، ورودی نداشت و محوطه بزرگ یک مسجد بود. از دو نفر سرباز که اونجا بودند پرسیدیم اینجا کجاست گفتن مسجدالنبی هستش.
تو محوطه دور زدیم و از همه درهاش به اون طرف ساختمون سرک کشیدیم و دیدیم یکیشون به یه بازار تاریخی راه داره! گفتیم حالا یه سر هم به این بزنیم! رفتیم و فهمیدیم عه این همون سرای سعد السلطنه است و حجره هاش شدن مغازه هنرهای دستی از چرم و خطاطی و دیگر هنرها و حتی کافه، فضای فوق العاده زیبا و دلنشینی بود. یک کاربری خیلی عالی ازش درآورده بودند. نقاشی هم بود تو صنایع دستیا، لباس های الیاف طبیعی و ... . کلا راه رفتن تو اون فضا حس خوبی بهت می داد.
ورودی موزه ملت هم داخلش بود که رایگان بود و مجموعه هدایای اهدایی کشورهای دیگه به دکتر صالحی بود. آخرش گفتم منم ازین هدایا می خوام !
یه موزه شاهنامه و اساطیر هم بود که ورودی می گرفت ولی خیلی مجسمه هاش هنرمندانه بود. انگار همه با گل رس بدون رنگ بود ولی اون رویداد ها و اشخاص با ظرافت در اومده بودن (عکس تابلو زاده شدن رستم و گذر سیاوش از آتش رو میذارم). خیام هم انگار از بحران اگزیستانسیالش هنگ کرده بود !
بعدش رفتیم خیابان سپه که اینم ورودی نمی گرفت. تو محوطه دور زدم و دیدم یه دریه که یکی آدم هارو قاچاقی می فرسته تو، ساعت نزدیک هفت هم بود. رفتم پرسیدم عکاسخانه است؟ گفت تعطیل شد دیگه، بعد از چند ثانیه پرسید تنهایی؟ گفتم آره. گفت سریع برو بیا. رفتم دیدم قوم و قبیله خودمم اون تو هستن. یه سری عکس و کاشی برجسته و ظروف تاریخی بود.
بعد اومدیم بیرون و یه کم تو شهر چرخیدیم و موقع اذون رفتیم پیغمبریه که مزار چهارتا از پیامبرای بنی اسرائیل هست تا نماز بخونیم. بالاخره مزار چهارتا ازون 124000تا پیغمبرو دیدم! اسم پیامبراش هم سلام، سلوم، سهولی و القیا بود.
یه کم همون اطراف پیاده دور زدیم و به خاطر ساعت حکومت نظامی مجبور بودیم برگردیم. آقای پدر از یکی سراغ فست فودی خوب و تمیز رو گرفت بهش گفت تو این شهر نگرد که پیدا نمی کنی!
جمعه 6 فروردینصبح ساعت ده طبق نقشه از اون سر شهر قرار شد شروع کنیم به این سر و بعد بریم طرف هتلمون که در مرکز نقشه واقع هست!
به خاطر همین اول رفتیم موزه مردم شناسی حمام قجر. تو حجره های
حمام ماکت آدم ها در شغل های مختلف بود. پنج حجره هم معرفی پنج قوم (لر، ترک، کرد، تات و مراغی) ساکن در
قزوین و تاریخچه کوچشون بود. توضیحات کاربرد بخش های مختلف حمام رو هم به دیوار زده بودن
.
بعدش رفتیم کلیسای کانتور. در واقع همون نمای بیرونیش دیدنیه چون داخلش چیز خاصی نداره و مغازه صنایع دستی شده ولی کارهای زیبایی بودن.
بعد رفتیم آرامگاه حمدالله مستوفی که تمثالش انگار قهر کرده و رفته اون ته پشت به همه نشسته.
بعد دروازه تهران رفتیم.
بعد مسجد جامع عقیق رفتیم. موزه سنگ نگاره رو پیدا نکردم و جایی اون اطراف به چشمم نخورد. آب انبار سردار رو هم نرفتیم چون یکی دیروز گفت آب انبار ها به خاطر کرونا تعطیلند.
بعد امامزاده حسین رفتیم که هر حجره داخل حیاط یه طرح با کاشی ها داشت. نصف نمای ساختمون هم در حال مرمت بود.
بعد حسینیه امینی ها رفتیم که طرف صدسال پیش خونه اش رو وقف روضه خوانی کرده ولی الان که از بازدید کننده ها ورودی می گیرند!
بعد اومدیم بریم کاخ چهل ستون، به هوای اینکه با موزه قزوین تو یه مجموعه است وارد موزه شدیم. کلی پله می رفت پایین تا هسته زمین بعد با سطح شیبدار که کنارش ویترین اشیا قدیمی بود کم کم بالا برمیگشتی.
بعد اومدیم بریم چهل ستون که دیدیم نگهبانش ده نفر بیشتر راه نمی داد. تا ما رفتیم درو بست. بعد چند دقیقه دیدم باز کرد چند نفر دیگر برن رفتیم جلو باز راه نداد! منم از خیرش گذشتم! والا محوطه فضای سبز بزرگه لوس بازی در میاره ده نفر ده نفر راه می ده بعد تو موزه کناری اون همه آدم با هم تو عمق زمین رفتیم. از خستگی دارم می میرم.
عصر فقط رفتیم تو بازارش دور زدیم .
چون قلعه الموت دو ساعت ونیم فاصله داشت و بعدش به قلعه رفتن هم پیاده روی داشت و صرفا بقایای قلعه مونده، دیدیم پنج ساعت جاده صرف نداره واسه همین کلا از برنامه امون خارج شد.
برخلاف کاشان شب ها اینجا انقدر سرد بود که باید شوفاژ روشن می کردیم! ما روز اول سر سرویس نبودن کولراشون داشتیم چونه می زدیم!