کویر چاه جام
پنج شنبه 15 مرداد 1400
با توجه به بازدید پارسالمون از کویر چاه جام که گفتن بهترین زمان مشاهده راه شیری از نیمه خرداد تا نیمه شهریوره، پروژه این هفته رو گذاشتم کویر چاه جام چون ماه هم نبود و بی سکنه ترین جای موجود برای مسافرت تو این کرونا بود. یکشنبه که مطرحش کردم چون شماره رو گم کرده بودن تو گوگل سرچ کردم و از اینستا اقامتگاه بومگردی شماره مسئولش، آقای پاکدل رو درآوردم. هوا رو چک کردم که نوشته بود چهارشنبه نیمه ابریه و پنج شنبه صاف. زنگ زدیم و گفت برای پنج شنبه جای خالی داره. یه دفعه گفتم واقعا زمان خوبی برای دیدن راه شیری هست؟ عجیبه پر نشده! دوباره که زنگ زدیم برای تایید رزرو و پرسیدیم گفت آره. از تهران هم قراره بیان! ما گفتیم غذا نمی خواهیم ولی از بس مسئولش پرسید و دوباره حتی دو روز بعد زنگ زد و تبلیغ کرد تنوریه از منوش غذای "دیگی" رو انتخاب کردیم.
پنج شنبه نزدیک ساعت چهار عصر راه افتادیم به سمت طرود. تپه های مسیر رنگی و دلنواز بودن ولی آسمون افق هی از ابرهای تپل سیاه پر می شد. یک دفعه شروع کرد به بارش دانه های درشت باران! بالاخره رسیدیم و میزبان های خونگرم یه سوییت دم در اقامتگاه بهمون دادن که یه حیاط خلوت به سمت باغ پسته داشت و یکی به سمت حیاط سوییت پشتی. تو حیاط منقل و میز صندلی هم بود. برامون چایی با عطر دارچین و نبات آوردن و تو حیاط خوردیم. ساعتی که شام می خوردیم رو هم پرسید. هیچ کس هنوز نیومده بود. این اقامتگاه وسط بیابونه و روستایی نیست به خاطر همین آلودگی نوری خیلی کمه. یه اسب و یه سری طیور هم داشت. اسم سگش هم ببری بود که دنبال خواهرم کرد و اونم جیغ میزد و می دوید تا این که صاحبش صداش زد برگشت. حالا این دفعه تا ماشین بیفته تو سنگلاخ و دست انداز و به وضع من تو سافاری کرمان بخنده منم همین دنبال کردن سگه رو می گم و هر هر می خندم!
بعد قرار شد بریم سمت کویر نمک. آقای پاکدل گفت اونجا کفش و جوراباتونم دربیارید و رو نمک ها راه برید خاصیت داره. ما رفتیم و من به هوای کویرهای نمک قبلی با کفش رفتم سمت نمک ها، اول که لیز خوردم بعد هم که اومدم راه برم چنان کفشم تو گل فرو رفت که... کاش فقط گل بود، یه لجن قیری هم این وسط چسبیده بود به کفش و شلوارم. وسط همون اوضاع لجنی برای خودم عکس می گرفتم و سعی می کردن لذت ببرم چون وقتی میرفتم تو آب نمک شفاف پامو بشورم موقع برگشت دوباره همون وضع تو گل فرو رفتن بود بود. بقیه تونستن اوضاعشون رو مدیریت کنن. آخر یه پلاستیک سیاه بزرگ پام کردم و نشستم تو ماشین تا برگردیم اقامتگاه. رفتم با شیر حیاط پشتی گل و لجن هارو شستم و آقای پاکدل دمپایی آورد برامون. دیگه این شد کفش من تا شب. همیشه لباس زاپاس میارم این دفعه نیاورده بودم. طبق تجربه های قبلی کویر و هفته قبل دیگه زیادی سبک، اومدم.
عصرونه ای که آورده بودیم رو تو حیاط خوردیم و یه کم استراحت کردیم. ساعت 9 موقع شام بود. ظرف و سالاد و نوشابه رو برامون آوردن و آقای پاکدل گفت بیاین ببینین چجوری پختیمش. رفتیم دیدیم ته حیاط تو یه چاله دیگ مهر و موم رو گذاشتن و روش هم آتش خاکستر شده بود. سه ساعت پخت دیگی طول کشیده بود. دیگ رو درآورد و تکوند و برد تو اطاق و سیم های پلمب رو باز کرد. سیب زمینی های روش رو که دیدم گفتم وااای قلبیه! گفت غذا باید با عشق پخته بشه! غذاش خوشمزه بود و من با شعار "هیچ طعم دلچسبی در زندگی دوبار تکرار نمیشه" دوبرابر همیشه خوردم.
ساعت یک ربع به ده می خواستیم بریم رصد. گفتن سمت نمکزار از نظر جک و جونور ایمن تره. رفتیم و وسط جاده تاریک ایستادیم. عکس که نمیشد با گوشی گرفت هرچند چندتا برنامه عکاسی ریخته بودم، جز سیاهی مطلق چیزی گیرم نمیومد. می موند برنامه استلاریوم که وقتی تکون میدادی نشون می داد روبروت چیه. مشتری و زحل که تو خونه هم دیده می شن رو دیدیم، کهکشان راه شیری مثل عکس ها رنگی نبود. مثل یک ابر شیری بود و هرچی چشم به تاریکی بیشتر عادت می کرد، پررنگ تر می شد. قرار بود بارش شهابی برساوشی رو هم ببینیم به خاطر همین ذات الکرسی و برساوش رو هم پیدا کردم. دب اکبر هم که بزرگ دیده می شد. جای آقای شکارچی و خانم خوشه پروین خالی بود. من که این آدم های باستان رو با این تخیلشون اصلا درک نمی کنم. بین صورت های فلکی همین دوتای آخر و شاید با ارفاق دم، صورت فلکی عقرب قابل قبول باشه. ولی بقیه واقعا شباهتی به تصور اونا نداره. همین دب اکبر رو من ملاقه صداش می کنم. دیدم با اینجوری رصد کردن گردنم درد می گیره، زیرانداز رو انداختم وسط جاده و بالشت و پتو مسافرتیمو آوردم و دراز کشیدم. آقای پدر به خاطر عقرب جرات نکرد. خواهرای محترم هم که منتظر تقلید کردن هستن. چندتا شهاب دیدیم ولی هیچکدوم تو ناحیه برساوش نبودن! یکشیون خیلی بزرگ بود. بعد از یک ساعت ناامیدی از برساوش اومدم به سمت عمود بر کهکشان دراز کشیدم. احساس کردم منظره این طرفی بهتره. خلاصه ستاره هارو برای خودم وصل می کردم و صورت فلکی می ساختم. یه گوزن و یه خونه ستاره ای و یه کشتی و یه بچه هم با کهکشان ساختم. شاید باید یه نقشه آسمان شب مدرن بکشم اصلا. دوساعت تو همین حال و هوا بودم که یک دفعه خواهرم گفت ماشین داره میاد و بلند شین و سریع بلند شدیم و دیدیم کسی نیومد. اون دورها یه موتور بود. دیگه خوابم گرفته بود و برگشتیم اقامتگاه. ساعت دوازده و خرده ای یه قوم پر سر و صدا رسیدن. ساعت چهار صبح هم همینطور. دیگه با این که برنامه ایده آلم دیدن طلوع تو کویر بود ولی ژن خرسی ام اجازه نداد.
جمعه 15 مرداد 1400
هشت و خرده ای صبح بیدار شدم و تا صبحانه بخوریم و حاضر شیم تقریبا ساعت ده بود که سوییت رو تحویل دادیم. بعد رفتیم سمت تاغزار و رمل ها. رد پای موجودات گوناگون رو شن ها بود. با توجه به گرمی هوا و کلافگیم و بیداری تابستانی جانداران محترم به اندازه دفعه های قبل تو شن ها نموندیم.
بعد راه افتادیم سمت طرود که به اغوای پسته دامغان کلا از جاده معلمان برگردیم شاهرود. از طرود بستنی و سیر خریدیم و راه افتادیم سمت دامغان. وسط راه یه تابلوی امامزاده پیرمردان بود که من به ذهنم خطور نکرد بخوام برم اونجا. یه دفعه آقای پدر ماشین رو نگه داشت که تابلو نوشته بود روستای گردشگری "سرتخت" دارای سوئیت با امکانات رفاهی کامل، بریم ببینیم چیه؟ گفتیم بریم. آخه کنجکاو شدم جاذبه وسط این بیابون چیه. چند کیلومتر رفتیم و تابلوی آخر نوشته بود سیاحتی و کلا فهمیدیم قضیه همین امامزاده (از نوادگان حضرت عباس) است. گنبدش سر قله کوه!
از آدم های اونجا پرسیدیم این چرا انقدر دوره؟ گفت دورتر هم بود می ارزید، حاجت میده. تاریخچه اشم برید همون ورا از حاج پرویز بپرسید. رفتیم اونور، دیدیم جاده سنگلاخه و انگار یه جا باریک میشه و ماشین رد نمیشه. جاده تا انتها با رد ماشین دیده می شد. برگشتیم پایین و حاج پرویز که خدا هدایتش کنه گفت ده دقیقه راهه و تا یه جایی با ماشین میشه رفت. منم گفتم چیزی نیست بریم. بعد از ده دقیقه دیدم نه خیلی راه مونده ولی تو افق خاکی و صاف دیده می شد. گول خوردم گفتم بریم که خاکی میشه و راحت تره. حالا همون یه تیکه فقط خاکی بود. چند نفر داشتن بر میگشتن و از یه خانم مسن که آب ازمون گرفت پرسیدیم خیلی مونده؟ گفت سخت هاش مونده! باز سنگلاخ و شیب هی زیاد میشد و نفسم بالا نمیومد که باز یه سری پله دیدم. بعد فهمیدم این پله ها تا امامزاده نیست. تا یه تیکه دیگه از جاده بود.
دیگه بعد از 25 دقیقه رو یه سنگ بزرگ نشستم گفتم ایمان من همینقدره دیگه. از همین جا اگه بخواد حاجت میده. باز یه کم گذشت با خودم گفتم این همه اومدم بذار تمومش کنم.
راه افتادم و پنج دقیقه بعد رسیدم. نفس نفس میزدم. رفتم تو سایه پشت ساختمون نشستم فقط تند تند نفس می کشیدم. واسه آدم با لایف استایل تنبلی این دیگه کوهنوردی حساب می شد. منظره های پایین از بالا قشنگ بود ولی دیگه جونی نمونده بود برام. یه آبسرد کن هم نداشت. بعد رفتم داخل و دیدم ظاهرش خوبه ولی یه کاغذ هم زده بودن که به لوستر تسبیح آویزون نکنید. سرمو که بالا کردن دیدم لوستر با اون ارتفاع پر تسبیحه. لابد برخلاف گره زدن پارچه سبز اینجا باب شده این مدلی حاجت میده. یه کم استراحت و دعا کردم و راه افتادیم بیایم پایین، گفتم لااقل یه زیپ لاین بذارن. تا بالا میام مشقت می کشم تا حاجت بده ولی دیگه برگشت رو تسهیل کنن. بعد هم گفتم این اگه حاجتش می گرفت یه آبسرد کن اینجا نمی ذاشت؟ آقای پدر با نگاهش گفت کفر نگو بچه. گفت این قدرت داشته تو رو تا اینجا بکشونه! گفتم من گول خوردم تا اینجا اومدم. با ده دقیقه، راه خاکی و پله ها گول خوردم! وگرنه وسط راه برگشته بودم. حالا ببینم تا آخر امسال لیست حاجت های من تیک می خوره یا نه.
بعد راه افتادیم پایین و دیدم مثل اینکه اینجا با دبه آب میارن زائرسرا. تک سوپر قابل رویت هم تعطیله. تا مجتمع رفاهی "سرکویر" رفتیم و هندوانه امونو شستیم و آب معدنی گرفتیم و راه افتادیم دامغان. پسته رو گرفتیم و راه افتادیم به سمت شاهرود و دنبال رستوران کامیون-سواری. یکی بود پلمب بود و گفتیم میریم شعبه اکبرجوجه شاهرود. انقدر بچه ها اذیت کردن که آخر یه رستوران برادران اکبری دیدیم با کلی ماشین سنگین جلوش. پرسیدیم، گفت غذا داره. چندتا آقای پیر و مهمون نواز بودن و یه بنر هم تو رستوران برای یادبود فوت پدرشون زده بودن. سوسول بازی مِنو هم نداشتن، شفاها منو رو گفتن و سفارش دادیم. سالاد شیرازیش که رو پرس بود و غذاش هم خوب بود. رستورانش هم تمیز بود و قاشق چنگالا رو تو اب جوش میاورد. کلا یه قسمت هایی از آشپزخونه دیده می شد. بعد هم برگشتیم شاهرود.
کویر رضا آباد
7 و 8 اسفند 99
هفته قبل پنج شنبه هوا بارونی بود و حتی با اینکه به سمت دامغان و چشمه علی فرار کردیم باز هم ابری بود و چون چشمه علی بسته بود سر از آبشار خوشدر در آوردیم. تو یکی از آلاچیق ها نشستیم و آتیشمون رو روشن کردیم تا غذا بپزیم و آبشار خیلی کم آب ولی حوضچه پرآبی نزدیکمون بود. جمعه هوا بهتر بود و به زور بچه ها به سمت جنگل رفتیم. گزینه اول که وارد استان بعدی می شد و مجبور بودیم برگردیم و گزینه دوم که جنگل اولنگ بود و همون اول های مسیر ماشین تو یخ گیر کرد و مجبور شدیم پیاده بشیم تا بتونه برگرده!
بنابراین با این اوضاع ابری امروز تصمیم گرفتیم به سمت کویر رضاآباد بریم که سه ساعت تا شاهرود فاصله داره. روز قبل شماره یک اقامتگاه رو از اینترنت پیدا کردیم و زنگ زدیم که گفت پره ولی ما تصمیم گرفتیم یه جایی پیدا می کنیم که یک شب رو بمونیم و باز هم نه و نیم صبح راه افتادیم! مزیت این کویر اینه که روستا و اقامتگاه ها کاملا به تپه های شنی چسبیده.
وقتی اونجا رسیدیم هوا نه تنها ابری بود فوق العاده هم سرد بود! در حدی که شب چندتا بلوز و پالتو هم جواب نمی داد. اقامتگاه های بومگردی هم همشون پر بودند ولی چون خانواده بودیم (از نظر ایراد گرفتن گشت) یک خانمی گفت من خونه خودمون رو بهتون اجاره میدم که از اقامتگاه هم بهتره و خودم خونه مادر شوهرم میرم. خونه مادر شوهرش هم اون طرف حیاط بود. روستا برق کشی داشت ولی گازکشی نداشت و فقط یک بخاری نفتی تو هال بود که باید دوبار در روز توش نفت بریزن. ناهاری که با خودمون آورده بودیم رو خوردیم و رفتیم کویر نوردی و قل خوردن و سرخوردن رو تپه ها. بعدش یه کم تو روستا راه رفتیم و شترها و بره و ببعی هارو تو خونه هاشون دیدیم.یه بز تک شاخ هم بینشون بود که خودش رو با اون می خاروند. یک بز هم بود که داشت اون طرف دیوار رو دید می زد.
از یه سوپری کوچولو خوراکی گرفتیم و برگشتیم خونه. امشب ماه کامل بود و حدود ساعت هشت شب هوا صاف شد. ماه آسمون رو روشن کرده بود، برای همین تعداد ستاره های قابل رویت مثل حیاط خونه خودمون ولی با میدان دید وسیع تر بود. دیتا کلا اینجا آنتن نمی داد.به خاطر سرمای هوا و خستگی با همه اون بلوز و پالتو، یک پتو مسافرتی و یه پتو گلبافت و یک پتو ازین ها که دورش رو ملحفه می دوزن رو خودم انداخته بودم و کنار بخاری نفتی حدود ساعت نه و نیم شب خوابیدم. نصفه شب بیدار شدم و احساس کردم موقع نماز صبحه! ساعت رو نگاه کردم و دیدم تازه 40 دقیقه بامداده! گفتم عجب شب طولانی ای! بلند شدم با آخرین تکه نانی که آورده بودیم شام خوردم و دوباره خوابیدم.
صبح بیدار شدم و یه کم احساس سرما می کردم. خوشبختانه هوا آفتابی بود. آقای پدر رفته بود برای صبحانه نون بخره ولی چون سهمیه آرد روستا سه روز بود که نرسیده بود نون رو فقط به بومی ها و مهمون اقامتگاه ها می دادن که از قبل تعیین شده بودن. صبحانه امون شد بیسکوییت و شیرکاکائوهایی که با خودمون یه جین ازشون آورده بودیم. بعدش رفتیم کویرگردی. ماشین های سافاری اجاره ای هنوز نبودند. ولی یه ماشین شخصی بود که پشتش هم نوشته بود "شاید بتونی از من جلو بزنی ولی من همه جا می تونم برم". آفتاب گرم می تابید و باد سرد می وزید و ماسک رو به خاطر باد باید می زدم. علیرغم ظاهر پیاده روی نرم روی رمل ها واقعا نفس کم میاوردم. ولی در کل پیاده روی تو کویر حس خیلی خوبی داره. من کویر رو از جنگل بیشتر دوست دارم.
بعدش راه افتادیم تا برگردیم خونه. یه جا وایستادیم تا شترهایی که می چریدن رو ببینیم. نمی دونم اون خارها چجوری از گلوشون پایین میره! خواهر 11 ساله ام گفت اینا هم که همش فقط می خورن! گفتم می خوای بشینن ریاضی حل کنن؟! گفت آره، تعداد بچه هاش رو حداقل بدونه!کاشکی منم شتر بودم و فقط می خوردم و می خوابیدم! بهش گفتیم اینارو آخر می برن ذبحشون می کنن تا آدم ها بخورنشون!گفت من فرار می کردم!گفتم پس چون شتر خوبی نمی شدی، آدم خلق شدی!
بعدش به روستای قلعه بالا رسیدیم و نون خریدیم. نونوا که خانم بود نون های اضافی رو گذاشته بود تا خشک بشن! بعدش راه افتادیم و رفتیم میامی. تو پارک سه چنار (فکر کنم بام میامی حساب بشه) آتیش روشن کردیم و غذامونو پختیم. یکی دو ساعت اونجا نشستیم و بعدش هم اومدیم شاهرود .
چهارشنبه 22 بهمن99
کویر چاه جام
امروز تصمیم گرفتم سر به بیابون بذارم! اگر کویر رفته باشید سکوت عمیق تری که نسبت به جنگل داره رو کاملا متوجه میشین، حتما برای همینه که میگن طرف آخر سر به بیابون گذاشت! خب نزدیک ترین کویر به خونه ما، کویر چاه جام با فاصله یک ساعته بود. ساعت یک ظهر بعد از خوردن ناهار راه افتادیم و از جاده طرود که پر از کوه های رنگارنگه به سمت چاه جام رفتیم و یکی دو ساعت کویر گردی کردیم. چندتا خانواده دیگه هم تو کویر بساط پیک نیک داشتن. کویر اینجا پوشیده از تاغ هست و نمیشه روی تپه ها قل خورد، هوا معتدل بود و یک کمی هم شن های زیری نم داشت. مسئول اقامتگاه اینجا می گفت برج1-2 اینجا سرسبزه و از تابستون تا برج 10 به خاطر آلودگی نوری خیلی پایین کهکشان راه شیری شب ها در سمت جنوب دیده میشه. چون امشب هوا نیمه ابری هم بود تصمیم موندن نداشتیم. رفتیم طرود بنزین زدیم و نخلستانش رو دیدیم و از جاده دامغان برگشتیم شاهرود. وسط راه یک جا که خیلی تاریک بود ماشین رو نگه داشتیم تا به آسمون نگاه کنیم، وقتی آقای شکارچی رو با همه دوستاش دیدم اونجا فهمیدم چقدر آلودگی نوری آسمون خونه امون زیاده که آقای شکارچی همیشه تک و تنهاست!
پنجشنبه 23 بهمن
آبشار ابرسج
آبشار ابرسج به خاطر یخی بودنش معروفه. امروز که ما رفتیم و حدود نیم ساعت پیاده روی هم کردیم یک آبشار یخی و یک آبشار غیریخی اینجا دیدیم.
بعدش هم رفتیم مقبره بایزید بسطامی نماز بخونیم تا بریم مقصد بعدی. به خاطر کرونا درب قسمت نمازخونه رو بسته بودن و بیرون یک فرش انداخته بودن و چندتا مهر و سجاده گذاشته بودن. اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم کتاب تذکره الاولیا برای مادر و پدرهاست چون همیشه انجمن اولیا و مربیان رو شنیده بودم. بعدها هم فکر می کردم متن سنگینی داشته باشه! وقتی بالاخره این کتاب رو تو دوران دانشجویی خوندم دیدم هم متنش قابل درکه هم جدا از بخش طریقت خیلی عرفانیش واقعا چقدر میشه از رفتار این بزرگان برای زندگی معمولی چیزی یاد گرفت... .از بخش تذکره بایزید بسطامی چند مورد رو از سایت گنجور میذارم:
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.
و گفت: ذکر کثیر نه به عدد است لکن به حضور بی غفلت است.
نقل است که عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند.گبری نیز برفت و با عبدالله گفت: خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد.
عبدالله گفت: این سخن بنویسید که حکمت است.
آبشار تنگه داستان
این آبشار سمت مجن هست و تابستون هم رفته بودیم. خوبیش اینه اصلا پیاده روی نداره و با پله های فلزی پیچی میریم بالا تا به بالاترین قسمتش برسیم.اطرافش هم کلی آلاچیق هست. امروز تو یکی از آلاچیق ها نشستیم تا غذا بخوریم که یک سگ اومد طرف ما.آقای پدر دلش سوخت و براش نون انداخت، حالا بعدش شش تا سگ دور سکوی ما بودن و بهمون زل زده بودن و هرچی نون مینداختیم نمیرفتن دیگه! لقمه اول من از ترس حمله اینا از گلوم پایین نمی رفت. آخر همه چی رو جمع کردیم و دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم!
به خاطر ممنوعیت تردد بین استان نمی شد تا دریا بریم. ولی تو همین گشت و گذار به سمت تاش که دنبال چشمه هفت رنگ بودیم و دیگه به خاطر پیاده رویش نمی شد امروز تا اونجا بریم، به یه دریاچه ای رسیدیم که نمیدونم اسمش چیه! اگر زمین اطرافش گلی نبود می شد به یاد دریا کنار ساحلش نشست!
جمعه 24 بهمن 99
جنگل
امروز ظهر سمت جنگل جاده گرگان راه افتادیم. تا جایی که محدوده استان سمنان هست می تونستیم بریم. یک جایی زیراندازمون رو پهن کردیم و آتیش روشن کردیم تا غذا رو بپزیم. بعدشم یه کم برف بازی! بعضی ها با کفپوش ماشین از رو تپه برفی سر می خوردن ولی من چون همش تصور می کردم اگر اینکار رو کنم از همون بالا عین توپ قل قلی پایین میفتم این کار رو امتحان نکردم!
محل اتراقمون:
26 اسفند 97
امروز هوا بارانی بود. هرجا می رفتیم سر تا پا خیس می شدیم.
صبح باغ شاهزاده در ماهان رفتیم. یادگاری از دوره قاجار با ویژگی اختصاصی سیستم آبیاری پلکانی و فواره بدون پمپ از آب کوه های ماهان است. باغ هنوز سرسبز نشده نبود. هوا هم ابری بود. همیشه عکس های سرسبز و زیبایی از آن دیده ام. مغازه صنایع دستی و عکاسی با لباس سنتی و کافه هم داشت.
بعد به سمت کرمان دور زدیم و به آرامگاه شاه نعمت الله ولی از دوره تیموریان رفتیم. این شاعر را در حد قصیده پیشگویی اش می شناسم. به نظرم این شعرش هم مفهوم عمیقی دارد:
ذره ای نیست که خورشید در او پیدا نیست
قطره ای نیست در این بحر که او با ما نیست
آنجا نماز ظهر را خواندیم و از کتاب فروشی اش یک کتاب برای سرگرم شدن در این جاده های طولانی گرفتم، هرچند یک ساعته تمامش کردم.
ظهر دوباره به بازار کرمان رفتیم تا مجموعه گنجعلی خان را ببینیم. مجموعه دارای میدان، مدرسه و کاروانسرا، حمام، ضرابخانه، آب انبار، مسجد و بازار بود. تابلوی شعر روی دیوارش متناسب وضعیت من بود:
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد...
سیف فرقانی
ناهار را در حمام وکیل خوردیم. بزقرمه از غذاهای محلی اینجا بود که خوشمزه بود، چیزی مثل گوشت کوبیده آبگوشت با کشک بود. چلوگوشتش هم گوشت ریش شده کنار پلو بود، دیزی اش هم خوشمزه بود.
حمام مردانه گنجعلی را بدون راهنما بازدید کردیم و بعد به سمت حمام زنانه رفتیم، به متصدی گفتم ما از حمام مردانه می آییم که بداند پول بلیط را داده ایم. ولی گفت باید برای اینجا جدا بلیط بگیرید، من هم برگشتم. زورم آمد برای یک دور زدن بدون توضیح آن هم در جایی که همین الان مشابه اش را دیده ام و از آن قبلا هم زیاد دیده ام و راهنما هم که ندارد، دوباره پول بدهم. نفری 2500 از ایرانی و بیست هزار تومان از خارجی می گرفتند و یک راهنما نداشت که توضیح بدهد. توریست های خارجی چشم بادامی هم بودند که نمی دانم از دور زدن در یک حمام خالی بدون راهنما چه جاذبه ای دستگیرشان خواهد شد.
عصر رفتیم از شیرینی فروشی کلمپه و کماچ خریدیم. شیرینی فروشی که رفتیم شیرینی همه شهرها را داشت. دلت میخواست فقط یک ماشین شیرینی بخری. در کرمان دوتا فروشگاه محصولات دیابتی هم دیدیم، شاید با این وضعیت شیرینی های خوشمزه آمار دیابتشان هم بالا است.
27 اسفند 97
صبح به کلوت شهداد در دشت لوت رفتیم. در مسیر، تابلوی اقامتگاه های بومگردی را هم می دیدیم.
جایی که توقف کردیم یک کافه صحرایی با انواع شربت و شتر برای سواری داشت. می گویند نقاطی از کلوت در تابستان آن قدر داغ می شود که انسان نمی تواند آنجا دوام بیاورد.
این جا اتحاد عناصر خاک و باد از عناصر اربعه بود. خاکش سرخ و مثل ماسه درشت بود، یعنی به مرحله شن نرسیده و ریگ بود. کلوت ها هم که سنگ های بزرگ حاصل فرسایش بادی اند، انکار کوه هایی خیلی زیاد تراشیده شده اند. قدرت باد بعضی وقت ها خیلی شدید می شد و ممکن بود درب ماشین را بکند. لذت ایستادن در باد را اینجا می شد تجربه کرد. حس می کردی هر لحظه باد تو را خواهد برد، مقاومت باد در برابر راه رفتنم هم لذت بخش بود. خلاصه کلوت جان میداد بایستی و هی باد بخوری و هی باد بخوری.
برای نهار به رستوران شب های شهداد رفتیم. یک زوج توریست فرانسوی هم بودند که می خواستند بعد از کرمان به بندرعباس و قشم بروند. می گفتند پارسال سه هفته مشهد بوده اند. من که درک نکردم سه هفته مشهد چه کار می کرده اند ولی خودشان می گفتند تنوع آدم هایی که به مشهد می آیند زیاد است. از سوالات این توریست ها این بود که در ایران ما که هیچ صندلی ماشینی نمی بینیم، بچه ها را چه کار می کنید؟! بنده خدا حق داشت، چون از جایی آمده است که صندلی ماشین کودک اجباری است.
من چلوکباب سفارش دادم که عملا کباب تابه ای بود، خوشمزه بود ولی دیگر صدایم درآمد! چرا اسم غذاها با تصویرشان در ذهن من، فرق دارد؟! آخر چلوگوشت دیروز هم که گوشت ریش شده بود.
شهداد که آنقدر کوچک بود، دوتا مرکز ترک اعتیاد داشت. فکر کنم همه معتادها را می آورند اینجا ترک بدهند. نماز ظهر را در امامزاده زید شهداد خواندیم. از میوه کنار درخت سدر آنجا هم خوردم، برایم میوه جدیدی بود ولی چون شیرین نبود دوستش نداشتم. فکر کنم از نظر یه توریست خارجی به اندازه ای که در هند معبد است در ایران امامزاده داریم. یک نفر می گفت توریست های خارجی امامزاده ها را به عنوان جاذبه رایگان خیلی دوست دارند.
در راه برگشت از کلوت شهداد به سمت کرمان، در نزدیکی های سیرچ به استخر آبگرم جوشان رفتیم. چون وسط هفته بود، روی هم ده نفر هم در استخر نبودیم. خیلی هم تمیز بود. این هم عنصر سوم عناصر اربعه که امروز با آن تعامل داشتیم.
در کرمان همه نانوایی ها تابلویی با شماره و تعیین درجه بندی طلایی، نقره ای و فیروزهای دارند.
دیگر وقت نشد موزه زرتشتی ها را برویم. در اینترنت خیلی از آن تعریف کرده بودند، دلم می خواست آن را هم ببینم.
28 اسفند 97
از کرمان به سمت روستای میراث جهانی دست کند میمند راه افتادیم. میمند جایی است که کوه ها توسط انسان تراشیده شده و تا همین اواخر در آن زندگی میکرده اند. همان اول یک پیرزن فعال به زور ما را به خانه اش برد که یکی از همین دست کندها بود. از میراث فرهنگی هم خیلی ناراضی بود که مردم را از این خانه هایشان بیرون کرده است. ولی یک تقدیرنامه از طرف میراث فرهنگی به دیوار خانه اش آویزان کرده بود. به ما دم نوش داد و قوتو و گندم برشته ها و بادام های کوهی اش را هم تبلیغ کرد. سفره خانه آنجا برای ناهار باز نبود. در یکی از مسجدهایش نماز خواندیم و بعد از خوراکی های دستفروش های آنجا خریدیم و به سمت بندرعباس راه افتادیم. خود اینجا که راهنمایی نداشت ولی راهنمای یکی از تورهایی که تازه آمده بودند داشت توضیح می داد که آب اینجا سرشار از فسفر است در نتیجه محصولات این منطقه برای عملکرد مغز بسیار مفید است. همچنین می گفت وجه تسمیه میمند ترکیب دو کلمه "می" و "مند" به معنای شراب و مستی است چون مردان اینجا "می" می نوشیده اند و کوه را حفر می کرده اند.
یلدا 97
بعد از ناهار به سمت کویر حلوان راه افتادیم.
به خاطر دور بودن منطقه ی منهدم شدن هواپیمای آمریکایی که نمی شد برویم و لاشه های هنوز موجود را ببینیم، سرپرست کاروان دوتا جزوه درموردش داد تا بخوانیم. در یک صفحه از اسنادشان، مانند فینگلیش نوشتن ما، کلمه های فارسی را با حروف انگلیسی نوشته بودند.
تا کویر دو ساعت راه بود، به خاطر همین فیلم "خجالت نکش" را برایمان پخش کردند. از ساعت یک ربع به چهار تا حدود شش بعد از ظهر در کویر بودیم. برای من باز دوباره حس پیاده روی بدون کفش روی شن های چین خورده و لمس شن های سرد که آرامش را تا عمق وجودت می برد بود. وقتی به وسعت کویر نگاه می کنم همه چیزهای دیگر انگار برایم کوچک می شود. با دوستان کلی عکس گرفتیم و روی شن ها رو به غروب خورشید دراز کشیدم و پایین رفتن خورشید را نگاه کردم و سعی می کردم به هیچ چیز دیگری فکر نکنم. هوا که تاریک شد همه دور آتش جمع شدیم. بهمان نسکافه با آبجوش آتشی، شلغم پخته آتشی و بعد سیب زمینی آتشی دادند. آواز خواندن دور آتش، مراسم آتش بازی با انواع مدل های فشفشه در سایزهای مختلف داشتیم. از منورها تا آن آبشاری هایی که کل کویر را روشن می کنند و آخر همه مان ردیف کنار هم ایستادیم و به هر کداممان یک فشفشه بزرگ دادند، بعد با فندک آنها را یکی یکی روشن کردند و آسمان را با آن نشانه رفتیم.
بعد به طبس برگشتیم. در مسیر برگشت، فیلم "تگزاس" را پخش کردند، یک بخش هایی از فیلم زیرنویس بود که از ته اتوبوس که من نشسته بودم اصلا خوانده نمی شد، به خاطر همین فقط نصف فیلم را فهمیدم. برای سرویس بهداشتی در طبس نگه داشتند و گفتند پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه فرصت دارید دستشویی بروید و بعد باید سریع به مقصد بعدی برای مراسم شب یلدا برویم. سرعت عمل بچه ها در این مورد ستودنی بود.
بعد به اقامتگاه بومگردی کریت رفتیم که یک کاروانسرا است و اقامتگاه بومگردی شده است. وضوگرفتیم و در حجره های حمام نماز خواندیم. بعد برنامه بازی حلقه رو از طناب در بیار ثبت نشده اختراع لیدر برگزارشد. بعد یک سینی پر از انار آوردند که به گردن هر کدام با نخ های رنگی فال حافظ بسته شده بود. خیلی ایده زیبایی بود.
فال هایمان شماره داشت. شماره دوستم 43 و من 34 بود. تازه دوستم بهم گفته بود خودت بردار که فالت درست در بیاید، ولی شماره هایمان قرینه شد. به سه تا شماره هم به قید قرعه و به متولدین آذر هم جایزه دادند.
بعد به هر کداممان یک کاسه بزرگ آش رشته برای شب یلدا دادند. پفیلا، نارنگی، شیرینی روورکرده،آجیل و تخمه هم خوردیم.
آسمان در این کاروانسرا انگار ابرهایش پایینتر از جاهای دیگر است. دلت می خواهد دست بیندازی و آنها را بگیری.
دوستم از برنامه شب یلدا خیلی خوشش آمده بود. از ذوق نمی دانست چه کار کند، لغت و زبان بدن کم آورده بود.
بعد به خوابگاه برگشتیم. لیدر گفت فردا کال جنی می رویم وکفش کوهنوردی بپوشید.
موقع شام از اتاق روبروییمان که یکی از سرپرست ها بود بوی هندوانه خوشمزه ای می آمد. چون آن اقامتگاه بعد از ما رزرو شده بود و باید آنجا را زود تحویل می دادیم، هندوانه را در خوابگاه بهمان دادند. خوشبو و شیرین و کمی رنگ پریده بود.
شام کنتاکی مرغ با دوغ بود که حجمش خیلی زیاد بود و بچه های اتاق ما دوتا یکی خوردند و غذاهای دست نخورده را به بچه های ساکن خوابگاه دادند.
خوشبختانه برنامه حرکت فردا ساعت نه صبح بود. در واقع مسابقه فریزبی را ساعت هشت و نیم گذاشته بودند ولی چون من ترجیح می دادم بخوابم گوشی را هشت و ربع کوک کردم. موقع خوابیدن حس می کردم هنوز روی پشتم کوله و پاهایم در شن است.