حوری پولو

سفرنامه

حوری پولو

سفرنامه

شاهکوه سفلی

شاهکوه سفلی

22 مرداد 1400




کویر چاه جام

کویر چاه جام

پنج شنبه 15 مرداد 1400


با توجه به بازدید پارسالمون از کویر چاه جام که گفتن بهترین زمان مشاهده راه شیری از نیمه خرداد تا نیمه شهریوره، پروژه این هفته رو گذاشتم کویر چاه جام چون ماه هم نبود و بی سکنه ترین جای موجود برای مسافرت تو این کرونا بود. یکشنبه که مطرحش کردم چون شماره رو گم کرده بودن تو گوگل سرچ کردم و از اینستا اقامتگاه بومگردی شماره مسئولش، آقای پاکدل رو درآوردم. هوا رو چک کردم که نوشته بود چهارشنبه نیمه ابریه و پنج شنبه صاف. زنگ زدیم و گفت برای پنج شنبه جای خالی داره. یه دفعه گفتم واقعا زمان خوبی برای دیدن راه شیری هست؟ عجیبه پر نشده! دوباره که زنگ زدیم برای تایید رزرو و پرسیدیم گفت آره. از تهران هم قراره بیان! ما گفتیم غذا نمی خواهیم ولی از بس مسئولش پرسید و دوباره حتی دو روز بعد زنگ زد و تبلیغ کرد تنوریه از منوش غذای "دیگی" رو انتخاب کردیم.

پنج شنبه نزدیک ساعت چهار عصر راه افتادیم به سمت طرود. تپه های مسیر رنگی و دلنواز بودن ولی آسمون افق هی از ابرهای تپل سیاه پر می شد. یک دفعه شروع کرد به بارش دانه های درشت باران! بالاخره رسیدیم و میزبان های خونگرم یه سوییت دم در اقامتگاه بهمون دادن که یه حیاط خلوت به سمت باغ پسته داشت و یکی به سمت حیاط سوییت پشتی. تو حیاط منقل و میز صندلی هم بود. برامون چایی با عطر دارچین و نبات آوردن و تو حیاط خوردیم. ساعتی که شام می خوردیم رو هم پرسید. هیچ کس هنوز نیومده بود. این اقامتگاه وسط بیابونه و روستایی نیست به خاطر همین آلودگی نوری خیلی کمه. یه اسب و یه سری طیور هم داشت. اسم سگش هم ببری بود که دنبال خواهرم کرد و اونم جیغ میزد و می دوید تا این که صاحبش صداش زد برگشت. حالا این دفعه تا ماشین بیفته تو سنگلاخ و دست انداز و به وضع من تو سافاری کرمان بخنده منم همین دنبال کردن سگه رو می گم و هر هر می خندم!



 

بعد قرار شد بریم سمت کویر نمک. آقای پاکدل گفت اونجا کفش و جوراباتونم دربیارید و رو نمک ها راه برید خاصیت داره. ما رفتیم و من به هوای کویرهای نمک قبلی با کفش رفتم سمت  نمک ها، اول که لیز خوردم بعد هم که اومدم راه برم چنان کفشم تو گل فرو رفت که... کاش فقط گل بود، یه لجن قیری هم این وسط چسبیده بود به کفش و شلوارم. وسط همون اوضاع لجنی برای خودم عکس می گرفتم و سعی می کردن لذت ببرم چون وقتی میرفتم تو آب نمک شفاف پامو بشورم موقع برگشت دوباره همون وضع تو گل فرو رفتن بود بود. بقیه تونستن اوضاعشون رو مدیریت کنن. آخر یه پلاستیک سیاه بزرگ پام کردم و نشستم تو ماشین تا برگردیم اقامتگاه. رفتم با شیر حیاط پشتی گل و لجن هارو شستم و آقای پاکدل  دمپایی آورد برامون. دیگه این شد کفش من تا شب. همیشه لباس زاپاس میارم این دفعه نیاورده بودم. طبق تجربه های قبلی کویر و هفته قبل دیگه زیادی سبک، اومدم.





عصرونه ای که آورده بودیم رو تو حیاط خوردیم و یه کم استراحت کردیم. ساعت 9 موقع شام بود. ظرف و سالاد و نوشابه رو برامون آوردن و آقای پاکدل گفت بیاین ببینین چجوری پختیمش. رفتیم دیدیم ته حیاط تو یه چاله دیگ مهر و موم رو گذاشتن و روش هم آتش خاکستر شده بود. سه ساعت پخت دیگی طول کشیده بود. دیگ رو درآورد و تکوند و برد تو اطاق و سیم های پلمب رو باز کرد. سیب زمینی های روش رو که دیدم گفتم وااای قلبیه! گفت غذا باید با عشق پخته بشه! غذاش خوشمزه بود و من با شعار "هیچ طعم دلچسبی در زندگی دوبار تکرار نمیشه" دوبرابر همیشه خوردم.



ساعت یک ربع به ده می خواستیم بریم رصد. گفتن سمت نمکزار از نظر جک و جونور ایمن تره. رفتیم و وسط جاده تاریک ایستادیم. عکس که نمیشد با گوشی گرفت هرچند چندتا برنامه عکاسی ریخته بودم، جز سیاهی مطلق چیزی گیرم نمیومد. می موند برنامه استلاریوم که وقتی تکون میدادی نشون می داد روبروت چیه. مشتری و زحل که تو خونه هم دیده می شن رو دیدیم، کهکشان راه شیری مثل عکس ها رنگی نبود. مثل یک ابر شیری بود و هرچی چشم به تاریکی بیشتر عادت می کرد، پررنگ تر می شد. قرار بود بارش شهابی برساوشی رو هم ببینیم به خاطر همین ذات الکرسی و برساوش رو هم پیدا کردم. دب اکبر هم که بزرگ دیده می شد. جای آقای شکارچی و خانم خوشه پروین خالی بود. من که این آدم های باستان رو با این تخیلشون اصلا درک نمی کنم. بین صورت های فلکی همین دوتای آخر و شاید با ارفاق دم، صورت فلکی عقرب قابل قبول باشه. ولی بقیه واقعا شباهتی به تصور اونا نداره. همین دب اکبر رو من ملاقه صداش می کنم. دیدم با اینجوری رصد کردن گردنم درد می گیره، زیرانداز رو انداختم وسط جاده و بالشت و پتو مسافرتیمو آوردم و دراز کشیدم. آقای پدر به خاطر عقرب جرات نکرد. خواهرای محترم هم که منتظر تقلید کردن هستن. چندتا شهاب دیدیم ولی هیچکدوم تو ناحیه برساوش نبودن! یکشیون خیلی بزرگ بود. بعد از یک ساعت ناامیدی از برساوش اومدم به سمت عمود بر کهکشان دراز کشیدم. احساس کردم منظره این طرفی بهتره. خلاصه ستاره هارو برای خودم وصل می کردم و صورت فلکی می ساختم. یه گوزن و یه خونه ستاره ای و یه کشتی و یه بچه هم با کهکشان ساختم. شاید باید یه نقشه آسمان شب مدرن بکشم اصلا. دوساعت تو همین حال و هوا بودم که یک دفعه خواهرم گفت ماشین داره میاد و بلند شین و سریع بلند شدیم و دیدیم کسی نیومد. اون دورها یه موتور بود. دیگه خوابم گرفته بود و برگشتیم اقامتگاه. ساعت دوازده و خرده ای یه قوم پر سر و صدا رسیدن. ساعت چهار صبح هم همینطور. دیگه با این که برنامه ایده آلم دیدن طلوع تو کویر بود ولی ژن خرسی ام اجازه نداد.


جمعه 15 مرداد 1400


هشت و خرده ای صبح بیدار شدم و تا صبحانه بخوریم و حاضر شیم تقریبا ساعت ده بود که سوییت رو تحویل دادیم. بعد رفتیم سمت تاغزار و رمل ها. رد پای موجودات گوناگون رو شن ها بود. با توجه به گرمی هوا و کلافگیم و بیداری تابستانی جانداران محترم به اندازه دفعه های قبل تو شن ها نموندیم.



 بعد راه افتادیم سمت طرود که به اغوای پسته دامغان کلا از جاده معلمان برگردیم شاهرود. از طرود بستنی و سیر خریدیم و راه افتادیم سمت دامغان. وسط راه یه تابلوی امامزاده پیرمردان بود که من به ذهنم خطور نکرد بخوام برم اونجا. یه دفعه آقای پدر ماشین رو نگه داشت که تابلو نوشته بود روستای گردشگری "سرتخت" دارای سوئیت با امکانات رفاهی کامل، بریم ببینیم چیه؟ گفتیم بریم. آخه کنجکاو شدم جاذبه وسط این بیابون چیه. چند کیلومتر رفتیم و تابلوی آخر نوشته بود سیاحتی و کلا فهمیدیم قضیه همین امامزاده (از نوادگان حضرت عباس) است. گنبدش سر قله کوه!



از آدم های اونجا پرسیدیم این چرا انقدر دوره؟ گفت دورتر هم بود می ارزید، حاجت میده. تاریخچه اشم برید همون ورا از حاج پرویز بپرسید. رفتیم اونور، دیدیم جاده سنگلاخه و انگار یه جا باریک میشه و ماشین رد نمیشه. جاده تا انتها با رد ماشین دیده می شد. برگشتیم پایین و حاج پرویز که خدا هدایتش کنه گفت ده دقیقه راهه و تا یه جایی با ماشین میشه رفت. منم گفتم چیزی نیست بریم. بعد از ده دقیقه دیدم نه خیلی راه مونده ولی تو افق خاکی و صاف دیده می شد. گول خوردم گفتم بریم که خاکی میشه و راحت تره. حالا همون یه تیکه فقط خاکی بود. چند نفر داشتن بر میگشتن و از یه خانم مسن که آب ازمون گرفت پرسیدیم خیلی مونده؟ گفت سخت هاش مونده! باز سنگلاخ و شیب هی زیاد میشد و نفسم بالا نمیومد که باز یه سری پله دیدم. بعد فهمیدم این پله ها تا امامزاده نیست. تا یه تیکه دیگه از جاده بود.



دیگه بعد از 25 دقیقه رو یه سنگ بزرگ نشستم گفتم ایمان من همینقدره دیگه. از همین جا اگه بخواد حاجت میده. باز یه کم گذشت با خودم گفتم این همه اومدم بذار تمومش کنم.



راه افتادم و پنج دقیقه بعد رسیدم. نفس نفس میزدم. رفتم تو سایه پشت ساختمون نشستم فقط تند تند نفس می کشیدم. واسه آدم با لایف استایل تنبلی این دیگه کوهنوردی حساب می شد. منظره های پایین از بالا قشنگ بود ولی دیگه جونی نمونده بود برام. یه آبسرد کن هم نداشت. بعد رفتم داخل و دیدم ظاهرش خوبه ولی یه کاغذ هم زده بودن که به لوستر تسبیح آویزون نکنید. سرمو که بالا کردن دیدم لوستر با اون ارتفاع پر تسبیحه. لابد برخلاف گره زدن پارچه سبز اینجا باب شده این مدلی حاجت میده. یه کم استراحت و دعا کردم و راه افتادیم بیایم پایین، گفتم لااقل یه زیپ لاین بذارن. تا بالا میام مشقت می کشم تا حاجت بده ولی دیگه برگشت رو تسهیل کنن. بعد هم گفتم این اگه حاجتش می گرفت یه آبسرد کن اینجا نمی ذاشت؟ آقای پدر با نگاهش گفت کفر نگو بچه. گفت این قدرت داشته تو رو تا اینجا بکشونه! گفتم من گول خوردم تا اینجا اومدم. با ده دقیقه، راه خاکی و پله ها گول خوردم! وگرنه وسط راه برگشته بودم. حالا ببینم تا آخر امسال لیست حاجت های من تیک می خوره یا نه.



بعد راه افتادیم پایین و دیدم مثل اینکه اینجا با دبه آب میارن زائرسرا. تک سوپر قابل رویت هم تعطیله. تا مجتمع رفاهی "سرکویر" رفتیم و هندوانه امونو شستیم و آب معدنی گرفتیم  و راه افتادیم دامغان. پسته رو گرفتیم و راه افتادیم به سمت شاهرود و دنبال رستوران کامیون-سواری. یکی بود پلمب بود و گفتیم میریم شعبه اکبرجوجه شاهرود. انقدر بچه ها اذیت کردن که آخر یه رستوران برادران اکبری دیدیم با کلی ماشین سنگین جلوش. پرسیدیم، گفت غذا داره. چندتا آقای پیر و مهمون نواز بودن و یه بنر هم تو رستوران برای یادبود فوت پدرشون زده بودن. سوسول بازی مِنو هم نداشتن، شفاها منو رو گفتن و سفارش دادیم. سالاد شیرازیش که رو پرس بود و غذاش هم خوب بود. رستورانش هم تمیز بود و قاشق چنگالا رو تو اب جوش میاورد. کلا یه قسمت هایی از آشپزخونه دیده می شد. بعد هم برگشتیم شاهرود.

شاهرود، قاره کوچک: کویر چاه جام،آبشار ابرسج، آرامگاه بایزید بسطامی، آبشار تنگه داستان، جنگل


چهارشنبه 22 بهمن99

کویر چاه جام

امروز تصمیم گرفتم سر به بیابون بذارم! اگر کویر رفته باشید سکوت عمیق تری که نسبت به جنگل داره رو کاملا متوجه میشین، حتما برای همینه که میگن طرف آخر سر به بیابون گذاشت! خب نزدیک ترین کویر به خونه ما، کویر چاه جام با فاصله یک ساعته بود. ساعت یک ظهر بعد از خوردن ناهار راه افتادیم و از جاده طرود که پر از کوه های رنگارنگه به سمت چاه جام رفتیم و یکی دو ساعت کویر گردی کردیم. چندتا خانواده دیگه هم تو کویر بساط پیک نیک داشتن. کویر اینجا پوشیده از تاغ هست و نمیشه روی تپه ها قل خورد، هوا معتدل بود و یک کمی هم شن های زیری نم داشت. مسئول اقامتگاه اینجا می گفت برج1-2 اینجا سرسبزه و از تابستون تا برج 10 به خاطر آلودگی نوری خیلی پایین کهکشان راه شیری شب ها در سمت جنوب دیده میشه. چون امشب هوا نیمه ابری هم بود تصمیم موندن نداشتیم. رفتیم طرود بنزین زدیم و نخلستانش رو دیدیم و از جاده دامغان برگشتیم شاهرود. وسط راه یک جا که خیلی تاریک بود ماشین رو نگه داشتیم تا به آسمون نگاه کنیم، وقتی آقای شکارچی رو با همه دوستاش دیدم اونجا فهمیدم چقدر آلودگی نوری آسمون خونه امون زیاده که آقای شکارچی همیشه تک و تنهاست!




پنجشنبه 23 بهمن

آبشار ابرسج

آبشار ابرسج به خاطر یخی بودنش معروفه. امروز که ما رفتیم و حدود نیم ساعت پیاده روی هم کردیم یک آبشار یخی و یک آبشار غیریخی اینجا دیدیم.




آرامگاه بایزید بسطامی

بعدش هم رفتیم مقبره بایزید بسطامی نماز بخونیم تا بریم مقصد بعدی. به خاطر کرونا درب قسمت نمازخونه رو بسته بودن و بیرون یک فرش انداخته بودن و چندتا مهر و سجاده گذاشته بودن. اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم کتاب تذکره الاولیا برای مادر و پدرهاست چون همیشه انجمن اولیا و مربیان رو شنیده بودم. بعدها هم فکر می کردم متن سنگینی داشته باشه! وقتی بالاخره این کتاب رو تو دوران دانشجویی خوندم دیدم هم متنش قابل درکه هم جدا از بخش طریقت خیلی عرفانیش  واقعا چقدر میشه از رفتار این بزرگان برای زندگی معمولی چیزی یاد گرفت... .از بخش تذکره بایزید بسطامی چند مورد رو از سایت گنجور میذارم:


نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.


و گفت: ذکر کثیر نه به عدد است لکن به حضور بی غفلت است.


نقل است که عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند.گبری نیز برفت و با عبدالله گفت: خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد.

عبدالله گفت: این سخن بنویسید که حکمت است.



آبشار تنگه داستان

این آبشار سمت مجن هست و تابستون هم رفته بودیم. خوبیش اینه اصلا پیاده روی نداره و با پله های فلزی پیچی میریم بالا تا به بالاترین قسمتش برسیم.اطرافش هم کلی آلاچیق هست. امروز تو یکی از آلاچیق ها نشستیم تا غذا بخوریم که یک سگ اومد طرف ما.آقای پدر دلش سوخت و براش نون انداخت، حالا بعدش شش تا سگ دور سکوی ما بودن و بهمون زل زده بودن و هرچی نون مینداختیم نمیرفتن دیگه! لقمه اول من از ترس حمله اینا از گلوم پایین نمی رفت. آخر همه چی رو جمع کردیم و دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم!







به خاطر ممنوعیت تردد بین استان نمی شد تا دریا بریم. ولی تو همین گشت و گذار به سمت تاش که دنبال چشمه هفت رنگ بودیم و دیگه به خاطر پیاده رویش نمی شد امروز  تا اونجا بریم، به یه دریاچه ای  رسیدیم که نمیدونم اسمش چیه! اگر زمین اطرافش گلی نبود می شد به یاد دریا کنار ساحلش نشست!


جمعه 24 بهمن 99

جنگل

امروز ظهر سمت جنگل جاده گرگان راه افتادیم. تا جایی که محدوده استان سمنان هست می تونستیم بریم. یک جایی زیراندازمون رو پهن کردیم و آتیش روشن کردیم تا غذا رو بپزیم. بعدشم یه کم برف بازی! بعضی ها با کفپوش ماشین از رو تپه برفی سر می خوردن ولی من چون همش تصور می کردم اگر اینکار رو کنم از همون بالا عین توپ قل قلی پایین میفتم این کار رو امتحان نکردم!


محل اتراقمون:




پیاده روی در منطقه قطری شاهرود

13 شهریور 1399

منطقه قطری شاهرود

امروز به منطقه قطری رفتیم که آبشار پیدا کنیم. منطقه قطری نزدیک روستای ابر هست. ماشین رو کنار امامزاده اش پارک کردیم و  به سمت آبشار راه افتادیم. نزدیک امامزاده تقریبا بیست تا آلاچیق، یک ساختمون با چندتا سوئیت و یک ساختمون سرویس بهداشتی ساخته شده است.

پیاده روی در مسیر رودخانه برای یک ساعت طول کشید (2 کیلومتر)  و آخر به یک آبشار کوچک و کمی بالاتر از آن به یک چشمه کوچک رسیدیم. چشمه آب خنک و گوارایی داشت. در کل مسیر خلوتی بود و برای پیک نیک هم گزینه خوبی هست. تا یک جاهایی از این مسیر رو با ماشین میشه رفت. بعد برگشتیم و  رفتیم داخل یکی از آلاچیق های نزدیک امامزاده و ناهارمون رو خوردیم و یک ساعت استراحت کردیم و چای و سیب زمینی آتیشی هم درست کردیم.