24 اسفند 97
از قلعه بیرجند بازدید کردیم که عملا همه اش بازسازی شده بود. هنوز نمی توانم درک کنم یک زمانی همه مردم یک شهر در یک قلعه جا می شده اند. اتاق های طبقه پایین قلعه را اجاره می دادند. یک اتاق با سینی پذیرایی شامل قوری چای، نبات، تخمه، کشک، خرما، شکلات و بیسکوییت گرفتیم. نماز ظهر را خواندیم و چون مسئول کافه می خواست تعطیل کند باید می رفتیم. از او جاهای دیدنی بیرجند را پرسیدیم و روستای ماخونیک را برای اولین بار از زبان او شنیدیم که گفت لی لی پوت دارد. در جستجوهای اینترنتی ام برای بیرجند چیزی درباره این روستا ندیده بودم.
ساعت یک و نیم ظهر به سمت روستای ماخونیک راه افتادیم. بماند که چقدر برای خارج شدن از شهر با گوگل مپ دور خودمان چرخیدیم، وسط راه که باید از سربیشه به جاده ماهرود می رفتیم، به خاطر اشتباه در این نقطه نود کیلومتر اضافه رفتیم و باز برگشتیم. مشکل، سرعت پایین اینترنت مخصوصا در جاده بود که وقتی نقشه می گفت باید اینجا بپیچید ما آنجا را رد کرده بودیم. بالاخره مسیر را پیدا کردیم. روستای ماخونیک در 27 کیلومتری مرز بود. به هوای فاصله 1-2 ساعتی این روستا با بیرجند ناهار هم نخورده بودیم.
وقتی به ماخونیک رسیدیم یک آقا با قد معمولی داشت رد می شد که با تردید از او پرسیدیم ماخونیک اینجاست؟! چون هیچ لی لی پوتی دیده نمی شد.
معلوم شد این آقا رییس شورای اینجا است که راهنمای ما هم شد. می گفت دو طایفه اینجا هستند که یکی قدشان کوتاه است. قبل از انقلاب قدشان زیر یک متر بوده اما الان به خاطر جاده کشی و بهبود تغذیه و شرایط و ازدواج با قدبلندترها، قدشان یک و ده است.
قبل از انقلاب به خاطر عدم دسترسی و جاده کشی همه مایحتاج از لباس و خوراک تولید خودشان بوده است. خانه های لی لی پوتی هم اتاقک های کاهگلی کوچکی بود که بالای در ورودی آن تا زانوی من بود. داماد باید یک خانه می داشته که مهریه همسرش باشد و به آن خانه آدمی هم گفته می شده که دو نفری در آن زندگی می کرده اند. بعضی ها در کنار این خانه آدمی، یک خانه مجردی هم داشته اند. همین طور بین این خانه های لی لی پوتی راه می رفتیم و راهنما از طوایف و رسوماتشان تعریف می کرد. یک خانه بود که پنجره اش اندازه کل کف دست من بود ولی حفاظ هم داشت که تک میله فلزی بود.
الان دخترها تا کلاس پنجم درس می خوانند و 18 سالگی ازدواج می کنند. برای پسرها هم اینجا تا مقطع راهنمایی مدرسه دارد. رییس شورا برای اینکه بچه های نیازمند به گدایی عادت نکنند به آنها گفته است که کارهای دستیشان را به مسافرها بفروشند. خانه خودش یکی از همان خانه لی لی پوتی ها بود که هشتاد سانت از کف آن را گودتر کرده بودند تا جا بشوند، کل مساحت خانه شاید به زور حداکثر 12 مترمربع بود، سر ما تقریبا نزدیک سقف بود. با دمنوش آویشن و فکر کنم ماتیسه، پذیرایی شدیم. اصرار داشتند شام هم بمانیم که کماپلو داشتند، به خاطر تاریکی هوا و ناآشنا بودن جاده می خواستیم زودتر برگردیم و قرار نبود شام بمانیم. یک پلاستیک کما خام بهمان دادند چون درمورد آن پرسیده بودیم. به خاطر عجله برای رفتن، نشد پیرمردی را که لی لی پوتی فرد اینجا بود و موقع غروب مسجد رفته بود را ببینیم. پیرمرد بالای صدسال سن داشت و گیاهخوار بود.
در همان خانه رئیس شورا یک موزه هم ته اتاق بود و عطاری هم داشتند.
ماخونیک یعنی همه ماه های سال خنک است و اصلا تابستان ندارند. با این حساب ارتباط مستقیم نور خورشید و ویتامین دی و قد کاملا ثابت می شود.
در کل، بیرجند یک شهر رو به توسعه افقی است. شدیدا گسترده و اطرافش ساخت و ساز هم زیاد است. یکی از دوستان بیرجندیمان می گفت بعد از مرکز استان شدن بیرجند، من که دوسال بود آنجا نرفته بودم، وقتی رفتم باورم نمی شد این همان بیرجند است.
شنبه 1 دی 1397 هجری خورشیدی
درد دیروز پاهایم رفع شده است ولی یک جای دیگرش بسته است. عضلاتی درد می کنند و می بندند که بدبخت ها خودشان هم یادشان رفته بوده است که وجود داشته اند.
بماند که 9 ماه از سال را نفهمیدم چطور گذشت، احساس توقف زمانی در این سه روز را هم دارم. انگار نه انگار چهارشنبه ای بود که از مشهد راه افتادیم و امروز، شنبه، آخرین روز اردو است. ولی انصافا به تمام چشم کشیدن هایم برای اردوی یک روزه می ارزید. خیلی عالی و بی نظیر بود.
قرار بود از ساعت هشت و نیم تا نه صبح مسابقه فریزبی بگذارند. نه تا نه و نیم هم حرکت اتوبوس به سمت کال جنی باشد. من برای ساعت هشت و ربع گوشی را کوک کردم چون خوابم مهم تر از فریزبی است. اما از بیست دقیقه به هشت دیگر خوابم نبرد. حاضر شدم و ساعت نه با دوستم پایین رفتیم و باز ما نفرهای اول آماده بودیم. دیگر قرار شد سرپرست کاروان آقای به ما جایزه انضباط را بدهد. می خواست کارت هدیه بدهد، ولی گفتم من فلش می خواهم. مربی فریز بی، بهمان فریزبی یاد دادند و من کمی تمرین کردم و کم کم بقیه بچه ها هم آمدند و تعلیم دیدند و تمرین کردند. مربی می گوید در المپیک 2020 فریزبی با مدل های مختلف مثلا گروهی، شبیه بسکتبال، قرار است باشد. بعدها یکی از بچه های اردو در مسابقات واقعی فریزبی در سطح دانشگاه رتبه آورد.
بعد از مسابقه به سمت کال جنی راه افتادیم که قبل از روستای ازمیغان قرار دارد. در راه، بازی "چرا"، "چون که" به مدیریت سرپرست کاروان بین صندلی های ردیف سمت راست و چپ اتوبوس برگزار شد. با موضوع سوژه های اردو افراد سمت راست اتوبوس باید "چرا" و افراد سمت چپ "چون که" می نوشتند. بعد همه نوشته های هر دسته را با هم قاطی می کردند و شانسی یک چرا با یک چون که بر می داشتند و به بهترین نویسنده های هر جفت جایزه می دادند. برنده ها، چرا و چون که های عرفانی بودند:
چرا شن ها آنقدر خاضعند؟ چون که فتبارک الله احسن الخالقین
چرا آب سرد و گرم مخلوط نمی شود؟ چون که آفریننده طبیعت خداست.
سومین جفتی که برنده شد را یادم نیست چه بود. چندتا از بقیه موارد:
چرا آهنگ نمی گذارید؟ چون راننده پرواز می کند (سرعت رانندگی اش خیلی زیاد بود)
چرا سرپرست کاروان اِنقدر خوب است؟ چون که سرپرست آقای “ک” است.
چرا سروقت نمی آیید؟ جان بی جمال جانان میل جهان ندارد، هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد.
کال یعنی شیار و جنی به خاطر این است که وقتی باد در شیارها می پیچد صدای مهیبی می دهد و قدیمی ها این جور وقت ها می گفتند جن ها دوباره صدایشان درآمده است. از یک مسیر باریک پر شیبی پایین رفتیم که بعدا موقع بالا آمدن پایم از یک سنگ که مثلا قرار بود تکیه گاه باشد لیز خورد. لیدر گفت شیارها به خاطر آب و گسل ایجاد شده است. به خاطر باران روز قبل نمی شد این مسیر را خیلی پیشروی کنیم. برای همین تا یک برکه ای رفتیم و عکس گرفتیم و برگشتیم بالا و به سمت خوابگاه راه افتادیم.
وسایلمان را جمع کردیم و سوار اتوبوس نارنجی شدیم و به باغ گلشن رفتیم. از هشتگ_سرپرست_کاروان آقای “ک” پرسیدم بلیط قطار امشب تخت یا صندلی است؟ گفت تخت! گفتم چراااا گفت "چون که" تختی ها همشان خالی نبود. یکی از بچه ها گفت دو مدل می گرفتید، به منظم ها و آن تایم ها تختی می دادید و به بقیه صندلی!
نادرشاه وقتی این طرف ها می آید اول امیرآباد می رود و از او خوب استقبال نمی کنند. بعد به طبس می آید و توسط خانواده شیبانی خوب استقبال می شود. این ها را حاکم می کند و بعد می رود کله همه امیرآبادی ها را می کند و منار کله درست می کند که هنوز هست. باغ گلشن را حاکم چهارم طبس وقف کرده است.
ناهار را که چلو گوشت بود در باغ خوردیم. از ابتدای سفره یک نصف نارنج دست به دست بهمان رسید. در باغ دور زدیم و کلی عکس گرفتیم. وسط باغ یک پلیکان و چندتا اردک و غاز هم بود. طبس پر از درختان نارنج و زیتون و خرما است. زیتون هم به درخت دیدم که دوستم می گوید این ها خیلی تلخ است و نمی شود الان بکنی و بخوری، باید ترشی یا شوری بشود. واقعا از زیتون توقع نداشتم.
لیدر می گوید نخل و پلیکان نماد طبس است. چرا پلیکان؟ زمان شاه پلیکانی حین پرواز می آید اینجا استراحت بکند، باغبان او را می گیرد و پرهایش را می کند و نگهش می دارد. ملکه که به طبس می آید این را می بیند و می گوید برایش جفت بیاورند و به خاطر توجهات ملکه به طبس نماد طبس می شود. این ها دو جفت بوده اند که سه تایشان مرده اند. همین یکی مانده که چهل سالش است و در شرایط خوب زندگی و در صورت بیمار نشدن تا صدسال عمر می کند. دوستم که با این دلیل قانع نشد و می گوید یعنی این پلیکان تک بمیرد نمادشان کن فیکون می شود؟! من می گویم تا شصت سال دیگر جا دارد دوباره بیاییم و این پلیکان را ببینیم. ولی واقعا این داستان یک جوری است.
ساعت چهار به سمت بازار راه افتادیم که همه مغازهها تعطیل بودند. گفتند پس اول بستنی پدرام برویم. لیدر می گوید خارجی ها، مثلا فرانسوی ها مقدار زیادی از این بستنی را می گیرند تا ببرند و در راه بخورند. می توانید از آنها بپرسید واقعا خوب است یا نه.
من که کلا فالوده دوست ندارم، ولی انصافا بستنی اش خیلی خوب بود. مثل مخمل نرم بود، دندان هایت یخ نمی زد، و قطعات یخ ریز نداشت. لیدر همان اول در بستنی فروشی گفت همه ساعت هفت جای اتوبوس باشید که به راه آهن برویم بعدسرپرست گفت نههههه! بهشان بگو شش و نیم! هفت بگویی این ها تا هشت نمی آیند!!!
به سمت میدان قدس رفتیم و در مسجدی نماز خواندیم و بعد بازارگردی کردیم. سه تایی وارد یک مغازه صنایع دستی فروشی شدیم و من و دوستم یک قاب عکس به شکل نخل برای یادگاری گرفتیم. موقع حساب کردنش لیدر داخل مغازه آمد و پرسید چقدر دیگر خریدتان طول می کشد؟ گفتم مسیر را مستقیم به سمت اتوبوس می رویم. گفت خیلی ها برگشته اند می خواهم ببینم شما کی برمی گردید. حالا ساعت پنج و سی و پنج است و قرار هم هفت بود و برای اینکه تا هفت حرکت کنیم گفتند شش و نیم. بعد به فروشنده گفت بهشان تخفیف بده، فروشنده گفت قیمت مس که مقطوع است ولی قاب غیر مسی ما را هم تخفیف نداد.
از شیرینی فروشی قطاب و لوز و شیرینی روورکرده هم خریدیم. دستاورد مهم امشبم این بود که برای اولین بار در زندگی بدون تست کردن خرید نکردم. همیشه به حرف فروشنده اعتماد می کنم که می گوید خوب است و می خرم و بعدش ناراضی هستم. این دفعه روورکرده را در شیرینی فروشی اول چشیدم، فهمیدم با شیره انگور و خیلی شیرین است و دل را می زند. از جای دوم که با شیره خرما بود خرید کردم. همیشه برایم سخت بوده است که بچشم و نخرم ولی باید این خجالت را کنار می گذاشتم. باید به همان پررویی فروشنده ای باشم که می گوید خوب است درحالی که خوب نیست. یک چیزهایی سلیقه ای است ولی هیچ وقت یادم نمی رود که چندبار شکلات جرقه ای بدون تست گرفتم و دریغ از یک جرقه!
بازار مغازه سبزیجات خشک هم زیاد داشت. تا ساعت هفت جای اتوبوس جمع شدیم و دیدم دوست دیگرم که از ما جدا شده بود و زودتر برگشته بود ساعت شش مسیج داده فقط پنج نفر آمده ایم با خیال راحت بگردید. به لیدر هم گفته چرا گفتی خیلی ها برگشته اند و او هم انکار کرده و گفته نه من این را نگفته ام، من گفته ام کما بیش برگشته اند. به هر حال خوب شد کار خودمان را کردیم!
در راه آهن مشهد من که در کل عمرم همیشه به زور کلاس های هشت صبح را رفته بودم این دفعه برای زودتر از بقیه آمدن فلش جایزه گرفتم.خیلی اردوی عالی و خوبی بود.
در مسابقه عکاسی اردو به خاطر آن عکس نخل سوم شدم. اصلا قصد شرکت نداشتم ولی شب آخر که دیدم همه در گروه عکس می فرستند من هم جوگیر شدم و چندتا عکس فرستادم. جایزه اش کارت هدیه ای بود که برابر با هزینه اردو (پنجاه هزارتومان) بود. هزینه سفرم رایگان شد.
یلدا 97
بعد از ناهار به سمت کویر حلوان راه افتادیم.
به خاطر دور بودن منطقه ی منهدم شدن هواپیمای آمریکایی که نمی شد برویم و لاشه های هنوز موجود را ببینیم، سرپرست کاروان دوتا جزوه درموردش داد تا بخوانیم. در یک صفحه از اسنادشان، مانند فینگلیش نوشتن ما، کلمه های فارسی را با حروف انگلیسی نوشته بودند.
تا کویر دو ساعت راه بود، به خاطر همین فیلم "خجالت نکش" را برایمان پخش کردند. از ساعت یک ربع به چهار تا حدود شش بعد از ظهر در کویر بودیم. برای من باز دوباره حس پیاده روی بدون کفش روی شن های چین خورده و لمس شن های سرد که آرامش را تا عمق وجودت می برد بود. وقتی به وسعت کویر نگاه می کنم همه چیزهای دیگر انگار برایم کوچک می شود. با دوستان کلی عکس گرفتیم و روی شن ها رو به غروب خورشید دراز کشیدم و پایین رفتن خورشید را نگاه کردم و سعی می کردم به هیچ چیز دیگری فکر نکنم. هوا که تاریک شد همه دور آتش جمع شدیم. بهمان نسکافه با آبجوش آتشی، شلغم پخته آتشی و بعد سیب زمینی آتشی دادند. آواز خواندن دور آتش، مراسم آتش بازی با انواع مدل های فشفشه در سایزهای مختلف داشتیم. از منورها تا آن آبشاری هایی که کل کویر را روشن می کنند و آخر همه مان ردیف کنار هم ایستادیم و به هر کداممان یک فشفشه بزرگ دادند، بعد با فندک آنها را یکی یکی روشن کردند و آسمان را با آن نشانه رفتیم.
بعد به طبس برگشتیم. در مسیر برگشت، فیلم "تگزاس" را پخش کردند، یک بخش هایی از فیلم زیرنویس بود که از ته اتوبوس که من نشسته بودم اصلا خوانده نمی شد، به خاطر همین فقط نصف فیلم را فهمیدم. برای سرویس بهداشتی در طبس نگه داشتند و گفتند پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه فرصت دارید دستشویی بروید و بعد باید سریع به مقصد بعدی برای مراسم شب یلدا برویم. سرعت عمل بچه ها در این مورد ستودنی بود.
بعد به اقامتگاه بومگردی کریت رفتیم که یک کاروانسرا است و اقامتگاه بومگردی شده است. وضوگرفتیم و در حجره های حمام نماز خواندیم. بعد برنامه بازی حلقه رو از طناب در بیار ثبت نشده اختراع لیدر برگزارشد. بعد یک سینی پر از انار آوردند که به گردن هر کدام با نخ های رنگی فال حافظ بسته شده بود. خیلی ایده زیبایی بود.
فال هایمان شماره داشت. شماره دوستم 43 و من 34 بود. تازه دوستم بهم گفته بود خودت بردار که فالت درست در بیاید، ولی شماره هایمان قرینه شد. به سه تا شماره هم به قید قرعه و به متولدین آذر هم جایزه دادند.
بعد به هر کداممان یک کاسه بزرگ آش رشته برای شب یلدا دادند. پفیلا، نارنگی، شیرینی روورکرده،آجیل و تخمه هم خوردیم.
آسمان در این کاروانسرا انگار ابرهایش پایینتر از جاهای دیگر است. دلت می خواهد دست بیندازی و آنها را بگیری.
دوستم از برنامه شب یلدا خیلی خوشش آمده بود. از ذوق نمی دانست چه کار کند، لغت و زبان بدن کم آورده بود.
بعد به خوابگاه برگشتیم. لیدر گفت فردا کال جنی می رویم وکفش کوهنوردی بپوشید.
موقع شام از اتاق روبروییمان که یکی از سرپرست ها بود بوی هندوانه خوشمزه ای می آمد. چون آن اقامتگاه بعد از ما رزرو شده بود و باید آنجا را زود تحویل می دادیم، هندوانه را در خوابگاه بهمان دادند. خوشبو و شیرین و کمی رنگ پریده بود.
شام کنتاکی مرغ با دوغ بود که حجمش خیلی زیاد بود و بچه های اتاق ما دوتا یکی خوردند و غذاهای دست نخورده را به بچه های ساکن خوابگاه دادند.
خوشبختانه برنامه حرکت فردا ساعت نه صبح بود. در واقع مسابقه فریزبی را ساعت هشت و نیم گذاشته بودند ولی چون من ترجیح می دادم بخوابم گوشی را هشت و ربع کوک کردم. موقع خوابیدن حس می کردم هنوز روی پشتم کوله و پاهایم در شن است.
اگر روستای اصفهک طبیعت گل و خاک بود، روستای ازمیغان طبیعت سنگ و کوه بود. چشمه آب با آن ماهی های اسپا را هم داشت که وقتی غذا می ریختیم گله ای به خاطر غذا روی سر هم می ریختند، طوری که بدن بعضی ها با هوا تماس پیدا می کرد. اگر در نواحی کم عمق تر غذا می ریختیم فکر کنم به خاطر همین تماس هوا کلا نمی آمدند، بزرگترهایشان هم که فقط در بخش های عمیق تر بودند. لیدر تور می گفت طبس برای گیاهان دارویی اش معروف است. انقوزه هم داریم کیلویی یک میلیون و خرده ای است، کلی معادن مختلف از جمله زغالسنگ هم داریم.
خاطره بعدی که می خواهم تعریف کنم به نوعی قدرت تبلیغات را می رساند. در ازمیغان همینطور که داشتیم به سمت دریاچه می رفتیم در یک دوراهی باید به سمت راست می پیچیدیم، سمت چپ هم یک خر ایستاده بود، هیچ کس به آن خر توجهی نمی کرد و همه به سمت راست می پیچیدیم تا اینکه لیدر گفت همه سر دوراهی جمع بشویم تا چیزی را توضیح بدهد. بعد گفت الاغ ماده است و خر نر. این را در 18 سال تحصیل کسی بهمان نگفته بود. من در 24 سالگی باید بفهمم رابطه الاغ و خر مثل مرغ و خروس است؟! شیرش کیلو پنج میلیون تومان است و از شیر گاو دویست برابر بیشتر خاصیت دارد. حسابی چهارستون بدن محکم می شود. عنبرنسایش هم که خاصیت دارد. در سطح جهانی هم اعلام شده گونه رو به انقراض است و خیلی از او کار نکشید. بعد از این توضیحات بعضی ها رفتند تا با این گونه رو به انقراض عکس بگیرند!
تمام مدت داشتم فکر می کردم این همه ثروت در هر وجب از این مملکت هست و چرا ما ثروتمندترین کشور جهان نیستیم.
بعد به امامزاده حسین ابن موسی کاظم (ع)، برادر امام رضا (ع) رفتیم. از آن امامزاده هایی است که خوب به آن رسیدگی کرده اند. به خاطر حضور نخل های سبز و درخت های پر از نارنج و آسمان آبی صاف و کاشی کاری آبی و سنگفرش هایش خیلی باصفا بود. برای نماز و ناهار اینجا بودیم.
از چشمه مرتضی علی به خوابگاه برگشتیم. قرار شد اتوبوس برای برنامه بعدی ساعت سه راه بیفتد و هرکسی که جا ماند، مانده است دیگر. لباس های خیس را عوض کردیم و نماز خواندیم و لباس گرم هم برداشتیم. باز هم ما سه تا اول از همه دم در رفتیم. خوشبختانه این دفعه اتوبوس سر وقت راه افتاد و به سمت روستای اصفهک رفتیم. در مسیر، مسابقه مشاعره بین صندلی های سمت راست و چپ اتوبوس برگزارشد. بچه های ته اتوبوس اسپیکر هم آورده بودند که موسیقی مورد نظر خودشان را پخش کنند.
روستای اصفهک در زلزله سال 57 خراب شد و بازسازی روستا آن طرف تر پایه ریزی شد. به گفته راهنما آنقدر رسیدگی پسا زلزله زیاد بود که خود ساکنان علیرغم میل باطنی به دلیل از دست دادن عزیزانشان، اذعان داشتند که زلزله به نفع آن ها تمام شده است. حالا بافت قدیم را دوباره احیا کرده اند تا مورد استفاده گردشگری قرار بگیرد. خانه ها را هم اقامتگاه بومگردی کرده اند.
در فاصله انتظار برای آماده شدن برنامه بازدید حمام خزینه و رصد، در یکی از اقامتگاه های بومگردی استراحت کردیم و در سالن غذاخوری اش با چای بهارنارنج و آویشن و خرما و نان مخصوص و شعر خواندن سه دختر بچه بانمک برای شب یلدا پذیرایی شدیم، همزمان بوی ادویه مخصوصی کل فضا را برداشته بود و آدم هوس غذا می کرد.
بعد که از سالن بیرون آمدیم تا به مسجد برویم دیدیم که کل این مسیر تاریک را برایمان با فانوس روشن کردهاند. یاد این شعر فروغ افتادم:
من از شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور و یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...
از حمام خزینه بازدید کردیم. حمام را بر خلاف بقیه حمام های تاریخی که موزه و رستوران و کافه شده است طوری احیا کرده اند که توریست ها به همان سبک قدیمی می توانند استحمام کنند. توریست ها از فرانسه و آلمان به خاطر دیدن معماری خاک و گل اینجا می آیند. ایرانی ها اولین هایی بوده اند که برای اتاق مربعی گنبد ساخته اند و گوشه را حذف کرده اند. بادگیرهای اینجا بر خلاف یزد، یک طرفه است چون باد همیشه از سمت شمال و شمال غرب می وزد و همیشه درِ حمام در خلاف جهت باد یعنی اینجا به سمت جنوب ساخته می شود و راهرویی با پیچ 360 درجه به داخل حمام دارد تا گرم کردن حمام راحت تر باشد. طبق گفته راهنما کاربرد بخش خزینه حمام تصمیم گیری های مهم سیاسی و فرهنگی از جمله خواستگاری های مادر داماد بوده است. حمام ها همیشه نزدیک مساجد و پایگاه اجتماعی مهمی بوده است (خود من یاد بنده خدا امیرکبیر افتادم). در احیا این حمام بخش حوضچه آب به خاطر مسائل بهداشتی به صورت جکوزی درآمده است.
برنامه بعدی رصد ماه با تلسکوپ و توضیح صور فلکی نیمکره شمالی بود. صورت فلکی جبار با خنجرش متعلق به پاییز و زمستان است. به خاطر کامل بودن ماه صورت فلکی ذات الکرسی راحت پیدا می شد که از طریق زاویه باز آن می توان ستاره قطبی را پیدا کرد که فصل و ساعت را هم می توان از طریق آن فهمید.
بافت روستا خیلی دلنشین بود. شاید به خاطر این است که خاک منشا آفرینش انسان است. وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ سُلَالَةٍ مِنْ طِینٍ (12 مومنون)
و قدم زدن در آب و از آن مهمتر کلا خیس شدن زیر آبشار که انگار هرچه ناراحتی است را می شوید و می برد. انگار یک جسم و جان دوباره تحویل می گیری. وجعلنا من الماء کل شئ حی (30 انبیا)
دوستم حالش از ناهار بعد از پفک بد شده بود، من هم بماند صبح چقدر پایم لیز و پیچ خورد، باز عصر مچ پای راستم پیچید و زانوی چپم زخم شد، فکر کنم واااااقعا آن صدقه کافی نبود.
امروز خیلی خوش گذشت، یعنی اگر فقط برنامه امروز برای اردو بود، آمدن این همه راه با قطار می ارزید. شب موقع خواب دائم حس می کردم هنوز پاهایم داخل آب است و باید راه بروم.
آذر 97