حوری پولو

سفرنامه

حوری پولو

سفرنامه

قم نیمه شعبان 1400

قم نیمه شعبان 1400

پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۰

پالتومو روزآخر برداشتم.آخه گفتم سمت کویر میریم حتما گرمه. همه لباس هامم تو یک کوله بزرگ جا کردم!

از شاهرود به سمت گرمسار راه افتادیم تا غار نمکی رو هم ببینیم. این نقشه بلد ورداشت یک جای بی سر و تهی ما رو برد که دیگه قید غار نمکی رو زدیم که شب دیر نرسیم قم. خوشبختانه پیدا کردن هتل خیلی طول نکشید. امکاناتش کامل بود و حتی گاوصندوق داشت ولی وقتی پرسیدیم چرا کتری برقی ندارین مسئولش گفت چون توش تن ماهی میجوشوندن و خرابش می کردن!


 

بعد رفتیم سمت جمکران. شب هوا خیلی سرد بود.به خاطر نیمه شعبان از یه جایی نمیذاشتن ماشین بره.از یه راه خاکی رفتیم تا کنار بلوار منتهی به مسجد و ماشین رو پارک کردیم.پیاده به سمت مسجد میرفتیم و مسیر پر موکب بود که خوراکی های مختلف میدادن. هرچی خوراکی غذایی تر میشد و لاکچری تر صفش طولانی تر میشد.من حوصله صف وایستادن نداشتم.یه قهوه،کیک یزدی،یه کاسه آش از موکب سمنانی ها و دو مدل شیرینی گرفتم.یه دمنوش زعفران هم بود.آتیش بازی هم برقرار بود.مداحیاشونم که شاد نبود شاید عربی ها یه کم ریتم شاد داشت.به مسجد که رسیدیم دیدیم خیلی شلوغه و دور زدیم تا برگردیم سمت ماشین.آخرین موکب نانوایی لواش سیار بود که نون با پنیر بسته بندی میداد.اینم گرفتم و همینطور که راه میرفتم می‌خوردم.واقعا داشتم میترکیدم.بعد یه تاکسی گرفتیم تا جای ماشین و بعد برگشتیم هتل. خود شهر قم خیلی چراغونی نبود و نذری نمیدادن. خوشبختانه امسال هم از رسم مزخرف چراغ برات خراسانی ها راحت شدم.



جمعه ۲۷ اسفند

صبح رفتیم حرم حضرت معصومه زیارت.از بس صبحانه خورده بودم برای شیرکاکائو نذریش واقعا جا نداشتم.  بعد اتاق رو تحویل دادیم و رفتیم جمکران نماز ظهر بخونیم. بعدش اومدیم بیرون از یه موکب با خواهرم آش گرفتیم. بعدش یه صفی رفتیم وایستادیم،وسط کار غذاش تموم شد و دمنوش جایگزین میداد. همه ناامیدانه نمیگرفتن و از سر صف خارج می شدن.

دم در محوطه یه صف خیلی طولانی بود.صف خانما به خاطر قوسی که میخورد به نظر کوتاه تر از صف آقایون میومد.گفتم لابد تند میره جلو چون غرفه خیلی بزرگی داشت. خواهر بدغذام قیمه دوست داره و وقتی دیدم خیلی علافی داره کوتاه نمیومد تا برگردیم.یک ساعت تو صف بودیم. هی میگفت نوبت ما شد تموم نشه یه وقت،این وسط بعضیا جا هم میزدن،ماشین زباله هم هی از وسط صف رد می شد.آخر غذا بهمون رسید ولی دیگه مال من همون تک گوشت رو هم نداشت.

رفتیم کنار ماشین تو پارکینگ حصیر انداختیم و ناهار خوردیم.بعضی ها کارتن غذای نذری دستشون بود.چه حوصله ای داشتن چندبار برن تو صف.اینم که من وایستادم به خاطر تخمین اشتباهم بود! به جای یه ربع دم در منتظر همراهیا بودن،گفتم تو صف وایستیم و غذا هم بگیریم.تو بلندگو همش میگفت جا نزنین به همه میرسه، کل رمضان هم قراره غذا بدیم!

جزیره قشم

جزیره قشم 1400

پنج شنبه عصرسیتی سنتر 1
جمعه صبحجزیره هرمز
جمعه عصرسیتی سنتر 2
شنبه صبحقشم گردی
شنبه عصرسیتی سنتر 2
یک شنبهدرگهان (بازار دودولفین، اطلس و دریا)
دوشنبه صبحبازار ستاره


شنبه 23 بهمن 1400

 قرار بود امروز صبح ساعت هشت بیان دنبالمون برای تور قشم گردی ویژه. ساعت هفت بیدار شدیم تا بریم صبحانه مفصلمون رو با آرامش بخوریم. تو رستوران آهنگ ادل رو هم گذاشته بودن. مزایای صبحانه خوردن اونور آب! ساعت هشت که صبحانمون تموم شده بود راننده زنگ زد و گفت ساعت هشت و نیم دنبالمون میاد. دوستم گفت بریم تو اتاق گفتم اونوقت خوابمون میگیره سخت میایم پایین! رفتیم رو صندلی های محوطه نشستیم. وقتی ون دنبالمون اومد یک خانواده سه نفره رو صندلی های ردیف جلو نشسته بودن. خلاصه دور زد و بقیه رو هم از هتل های دیگه برداشت و آخرین خانواده سه نفره چندتا آدم مس مسو بودن. حالا راننده هرجا می رفتیم میگفت از برنامه عقبیم و به تاریکی میخوریم پس آن تایم باشین. این آدمهای مس مسو همه جا مارو علاف می کردن. گفتم حداقل محل آخر جاشون بذاریم عبرت بشه برای تورهای بعدیشون. آخه وسط کار میترسیدم این پیشنهاد رو بدم بعد یه وقت خودمون دیر کنیم! شانس که ندارم!

بیشتر مسیر از یه جاده بود که دریا هم دیده میشد. منارهای مساجد هم رنگی و زیبا بودن ولی چون ماشین در حال حرکت بود نمیشد عکس بگیرم.آهنگ دختر آبادانی هم پلی بود. لیدر گفت قشم 150000 نفر جمعیت داره و 90-95% اهل تسنن و شافعی هستن. 70-80 تا هم روستا تو جزیره داریم. به خاطر بارندگی کم خیلی کشاورزی ندارند و دامداری در حد یه کم شتر. بیشتر امرار معاششون از ماهیگیریه. اگر با ماشین خودتون اومدید شهر سوزا برای کمپ زدن خوبه. جوون ها هم با امارات لینک هستند. یه شهری رو هم نشون داد و گفت صاحب سیتی سنتر قشم اینجاست و مثل بعضی ها نیست که تا به جایی رسیدن برن کانادا، ریشه هاشون رو فراموش نمیکنن!

اول رفتیم دره ستارگان تو روستای برکه خلف. مردم اعتقاد داشتن به خاطر افتادن شهاب سنگ این شکلی شده ولی در واقع حاصل فرسایشه. من اول فکر میکردم ویو ستاره ها قشنگه که اسمش اینه بعد فهمیدم همه تو روز میرن. شب ها هم که باد میاد یه صدای خاصی میده و محلی ها میگن صدای جن هست. راننده میگه جن واقعیه چون من آدم بدی هستم و ندیدم دلیل نمیشه وجود نداشته باشن.




بعد رفتیم جزایر ناز، اینم فکر میکردم چون خیلی خوشگلن اسمشون نازه! روستای سوزا بود.اون جزیره های ناز با مد از جزیره اصلی جدا میشن و مادر اصلی نذر میکنه برگردن به خاطر همین اسمش نازه، موقع جزر میشه پیاده یا با ماشین رفت اونجا که تو سریال پایتخت هم نشونش داده. این زمان جزر هم دقیق نیست.



 بعد رفتیم سمت روستای شیب دراز تا بریم جزیره هنگام. تو اسکله میوه مانگوستین رو قیمت کردیم و ارزونترینش یک دونه اش بود که اندازه نارنگی بود و سی هزارتومن میداد. این پادشاه میوه هاست و ماده موثره پایان نامه ام از این میوه بوده. میخوام ببینم جناب پادشاه چه مزه ایه. همه دوازده نفر ونمون سوار یک قایق بودیم. بعد رفتیم وسط دریا برای تماشای دلفین ها. یک عالمه مرغ دریایی هم بود. یکی پرسید اینا چه پرنده ایه؟ یکی گفت عقاب! اون یکی گفت آره، عقاب دریاییه! تا تو یک نقطه دلفینا دیده می شدن ده تا قایق میریختن اونجا اینام میرفتن یک جا دیگه.


بعد رفتیم سمت ساحل نقره ای که کچل شده.



بعدش رفتیم بازارچه هنگام،پباده شدن از پله های قایق سخت بود واسه همین ناخدا لبه کناری قایق رو داد پایین تا راحت پیاده بشیم. یه بازارچه کوچولو بود و فقط عکس گرفتیم.



بعد با قایق رفتیم ماهی های رنگی رو تو آب دیدیم که شنا می کردن.



بعد رفتیم رستوران ناخدا صالح تو روستای سهیلی ناهار خوردیم. قلیه ماهی سفارش دادم که خیلی دوست نداشتم مخصوصا ماهیشو.هنوزم معده دردم و حواسم که پرت میشه ازش یادم میره. خرما با ارده اش ولی خیلی ترکیب خوشمزه ای بود.



بعد رفتیم تنگه چاهکوه تو روستای چاهکوی شرقی. حدود یک ساعت و نیم برنامه اینجا طول کشید چون پیاده رویش زیاد بود. امروز انقد این جاهای دیدنی شلوغ بود که به زور میتونستی یه عکس بدون آدم اضافه بگیری. اینجا هم از نظر تاریخی داستانش اینه که پرتغالی ها با مردم بومی درگیر شدن و اینجا پناه گرفتن. بعد چاه کندن و چون آب از بین سنگ ها رد میشه تصفیه میشه میاد بالا. یه بازارچه هم داشت که از برگشت بستنی و لیموناد گرفتیم.




بعد رفتیم جنگل های حرا سهیلی. لیدر مسافت زیادی رو نشون داد که با مد خیس میشه! ریشه های درخت حرا دو مدله، ریشه های بیرون زده از آب که الان میبینیم آب شور رو تصفیه میکنند. یه مدل دیگه هم که تو خاکه. شاخه های هرس شده رو هم میدن شتر بخوره.



بلیط اینجا از تور جدا بود و از 12 نفر من و دوستم و یه خانواده سه نفره میخواستن سوار قایق بشن. نفری پنجاه تومن بود و ظرفیت قایق شش نفر، پدر اون خانواده پیشنهاد داد هر کدوم ده تومن بیشتر بذاریم و سوار بشیم. تو قایق وسط دریا ناخدا گفت چهل تومن بیشتر بدین جاهای اضافه تر میبرم،قبول نکردیم. آپشنش کلبه یه پیرمرد مرده بود. گفتم اون مرده من اجاره اشو بدم؟ یاد داستان اون باغ وحش رایگان افتادم. یه باغ وحشی بوده که گفتن ورودیش رایگانه. همه مردم ریختن توش. بعد در رو بستن و حیوانات رو آزاد کردن و گفتن حالا برای خروج باید پنج دلار بدید! نزدیک های غروب تو دریا بودیم. خیلی حس خوبی بود. ماهی های ریز میپریدن بالا. ویراژ دریایی و دور دور دریایی هم داشتیم. یه طرفی کردن قایق هم به هیجانش اضافه می کرد. طلوع روز اول و غروب روز دوم رو آب بودیم. دیگه من حاضر نیستم برم شمال. توقع ام از دریا کلا زیر و رو شده. اصلا یه قایق شخصی میخوام که کلا رو دریا زندگی کنم.



از جای قبلی نشد پادشاه رو بگیریم چون این طرف اسکله از قایق پیاده شدیم. گفتیم جای بعدی میگیریم و بعد هیچ جا ندیدیمش! به خاطر اون سه تا مس مسو وقت نشناس که حتی اینجا سوار قایق نشده بودن و کلی وقت داشتن تو بازارچه بگردن باز علاف شدیم. همین ها باعث عقب افتادن برنامه ها شدن و به جای ساعت چهار، ساعت شش رسیدیم هتل،تازه دختر پرروشون تو درگهان جایی که راننده گفت اینجا برای خرید شکلات خارجی خوبه میگفت برای شکلات یه ربع نگه دار!

 یه کوچولو استراحت کردیم و بعد رفتیم طبقه زیرزمین سیتی سنتر دو رو تموم کنیم. دوستم مثل من هم اهل گشته هم بازار. تازه مثل من هم باید همه مغازه های یک مجتمع رو ببینه. دیشب اینجا رو تموم نکردیم و گفتیم زیرزمینش زود تموم میشه. یک مغازه بود با لباس های خیلی خوشگل و قیمت خیلی مناسب. فروشنده یه پیرمرد بود که کلا حواسش پرت بود. وقتی رنگ دیگه بوت هارو خواستم زنگ زد به بچه اش و قرار شد بیاره. چون دیدم طول میکشه گفتیم یه دور میزنیم و برمیگردیم. دور ریز! ولی بیشتر از تصورمون طول کشید. بعد که برگشتیم دخترش گفت این همیشه قیمت هارو اشتباه و کمتر میگه! چون سایزها درست نبود معامله امون نشد دیگه. آخرین مغازه هم یک چینی فروشی بود با تابلوی نقاشی چاپ شده رو مخمل. قیمتش هم خیلی خوب بود. ولی بدون قاب نمی فروخت و بردنش سخت بود. یک جفت نمکدون دلفینی چینی داشت که هر کدوم یه جفت به عنوان یادگاری گرفتیم. فروشنده هه می گفت من یک ماه به خاطر قلبم تو تهران بستری بودم و تازه برگشتم. کلی تبلیغات کرد این نمکدونا دیگه تولید نمیشه و الان قیمتش خیلی خوبه و در آینده عتیقه حساب میشه. برای شام رفتیم فست فود های طبقه بالا رو زیر و رو کردیم. آخر رفتیم فست فود دولپی و قبل سفارش حجم غذاهارو میپرسیدیم. آخرم ساندویچ گرفتیم که خیلی بزرگ بود.



یکشنبه 24 بهمن 1400

 صبح صبحانه مفصل خوردیم و اسنپ گرفتیم تا بریم درگهان. بعد دیدیم مغازه ها هنوز بسته اند! فکر کنم برای هیچ چیزی انقد شوق زود بیدار شدن و اومدن نداشتم تو زندگی! گلودرد شدیدی داشتم و تصمیم گرفتیم بریم داروخونه که ده دقیقه پیاده روی داشت. بعد هم از سمت بازار برگشتیم. خوب نشدم که بماند دل درد هم اضافه شده بود و داروها خواب آور بود. تا به ذهنم رسید گلو دردم از رفلاکسه دیگه این داروخونه بسته بود و بقیه هم دور بود. آخر از سوپر جوش شیرین گرفتم و تو نمازخونه نشستم خوردم. یه کم که بهتر شدم رفتم دورهامو ادامه دادم. دودلفین که پیچ در پیچ بود و تموم نمیشد. مسئولین باید نقشه مجتمع تجاری رو دم درش بزنن برای امثال ما که بدونیم از کدوم نقطه شروع کنیم و مسیر رو چجوری ادامه بدیم تا مغازه ای از قلم نیفته. بعد اطلس و دریا هم رفتیم. یازده ساعت تو بازار بودیم. انقدر مشغول بودیم که به ناهار فکر نمیکردیم. معده درد منم که خودش موجب بی اشتهایی بود. فقط عصر یه چیپس پرینگلز سرکه ای گرفتیم. تموم نمیشد که! خودش یه وعده بود. انقدرم سرکه داشت که لبامون بی حس شده بود! هی اومدم کالریشو ببینم دوستم نذاشت! دیگه خسته و کوفته بودیم. اسنپ برای برگشت به سختی گیر میومد و ماشینه از یه جای دور اومد دنبالمون. وسایل رو گذاشتیم تو هتل و رفتیم نزدیک سیتی سنتر ساندویچ فلافل گرفتیم و تو هوای آزاد خوردیم. هوا خیلی خنک بود و یه کم بارون قبلش اومده بود.

 دوشنبه 25 بهمن 1400

صبحانمون رو خوردیم و وسایلمون رو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم. دیگه با وضع معده ام کلی مقاومت کردن سوسیس سیب زمینی نخورم. چمدون هارو گذاشتیم تو اتاق چمدون و رفتیم بازار ستاره.  از پا درد داشتیم میمردیم. یه بازار روبروی ستاره بود که یه مغازه خیلی بزرگ با لباس های ترک داشت. خرید بدون پرو واقعا سخت بود. آخر گفتم چرا قشم اتاق پرو نداره؟ فروشنده گفت می خوای دلیلش رو بگم؟ ناراحت نمیشی؟ به خاطر مسئله بهداشته. اینجا مسافر زیاد میاد که تو چادر میخوابه به خاطر همین اتاق پرو اینجا نیست. حالا مغازه بعدی اتاق پرو داره من بدم میاد! بعدش اومدیم هتل و تو نمازخونه زیرزمینش نشستیم. ساده ترین ناهار ممکن سوپ و برنج و ماست بود که خوردم. آخه آبریزش بینی هم اضافه شده بود. بعد رفتیم فرودگاه. دوستم پست گذاشت سفر به "جزایر خلیج فارس"انقدر خندیدم. هواپیمای برگشتمون زاگرس بود ولی بهتر از قبلی بود. نمای هوایی قشم تو شب مثل یک پیراهن مجلسی براق بود. وقتی هم داشتیم میومدیم، از بالا یه رودخانه طلایی دیده میشد!آخر نفهمیدم انعکاس چی بود.  تو کل راه برنامه مسافرت های بعدی رو داشتیم میریختیم.


جزیره هرمز بهمن 1400

جزیره هرمز

دی ماه 1400

خدا هزار بار باعث و بانی این مسافرت رو خیر بده. یک رفیق با معرفت ده ساله که پیشنهاد داد تعطیلات بهمن رو بریم قشم. از ترس پرشدن هتل ها همون هفته آخر دی بعد از کلی ارزیابی هتل ها، تور رو از الی گشت رزرو کردیم. البته تور چه عرض کنم صرفا یه هواپیما و هتل مچ کردن اسمش رو گذاشن تور. برای گشت های جزیره بعد از بررسی های گسترده و ارزیابی آپشن ها و قیمت پیج های مختلف، تو سایت قشم گردی ثبت نام کردیم. بعد از دو هفته موج ششم کرونا اوج گرفت. حالا نگران کنسلی سفر و تغییر برنامه ها هم باید می شدم. واقعا این مسافرت رو لازم داشتم. این وسط کابوس دیدم با هواپیما از جاده اشتباهی شیراز بردنمون!

 

پنج شنبه ۲۱ بهمن1400

ساعت دو ظهر فرودگاه رسیدیم تا با هواپیمای زاگرس ساعت سه و نیم قشم بریم. البته هواپیما چه عرض کنم حلب جوش داده بهم بود که یه رنگ هم بهش نزده بودن. با سالم در اومدن از اون هواپیما دیگه پروازی تو زندگی نیست که ازش بترسم! با دوستم تو مسیر کلی درباره محیط کار جذابمون صحبت کردیم. غروب قشم رسیدیم و اسنپ گرفتیم تا هتل بریم که تو خود شهر قشم بود و تقریبا از فرودگاه یک ساعت فاصله داشت. تو راه هر هتلی رو می دیدم برام اسمش آشنا بود از بس هتل هارو زیر و رو کرده بودم که نزدیک دریا و بازار باشه و نظرات کاربران هم مثبت باشه! با همه انگار یه خاطره داشتم! هتل ما چهار ستاره آتامان بود و نزدیک بازارهای سیتی سنتر و دریا. هتل جای میدون حافظ بود. یه حافظیه خوشگل وسطش درست کرده بودن. خب کابوسم پس کابوس نبود! خیر بود! خوبی بازارهای قشم اینه که تا دوازده شب بازند. بعد از گرفتن اتاق رفتیم سیتی سنتر یک و بعد برای شام همونجا شاورما خوردیم. فقط شاورما مرغ داشت و پرس اش کوچک بود. نونش خیلی نازک بود و همونجا درست می کرد. طعمش بد نبود ولی اون سسی که تو رستوران لبنانی مشهد خورده بودم رو نداشت. به مناسبت 22 بهمن هم کلی آتش بازی راه انداخته بودن. با آهنگ های دهه فجر هم تو بازار کلافه می شدی. ولی باید اعتراف کنم عاشق شهرهای پویا تو آخر شب هستم. از شهرهایی که ساعت نه شب میرسی می بینی همه چراغ هاش خاموشه متنفرم. بعد برگشتیم و با نخل دم هتل عکس گرفتیم. اهمیت این عکس رو وقتی میشه فهمید که روز آخر عکس می گیری و خستگی از کل سر و روت داره می باره!امشب بعد از کلی مقاومت و تردید یه بسته شکلات ایموجی هم خریدم.


 

جمعه ۲۲ بهمن

از شانسمون تعطیلی 22 بهمن افتاده جمعه. پنج و ربع صبح بیدار شدیم چون ساعت شش باید آماده می بودیم تا دنبالمون بیان. ساعت شش دم هتل دنبالمون اومدن. از کم خوابی داشتیم می مردیم و با خودم گفتم تو شناور می خوابم. رفتیم اسکله و بلیط هامون رو دادن. لیدر گفت اونجا تعمیرگاه ماشین نداره و امکانات کمه، با قشم مقایسه نکنید و توقعتون بالا نباشه چون هر اتفاقی ممکنه بیفته. کلی هم تاکید کرد از خاک های جزیره برندارید. همچنین گفت حجاب اسلامی رو رعایت کنید چون گشت ارشاد داره و ممکنه دیپورت بشید!: l




سوار شناور که شدیم طبقه بالا افتادیم. بعد دیدم بعضی ها میرن بیرون رو عرشه وایمیستن. ما هم رفتیم بیرون و بعد از ده دقیقه مهماندارش گفت باید برید داخل چون باید بشینید. گفتم پس رو پله میشینم. دلم نیومد دیدن طلوع تو دریا رو از دست بدم.خواب از سرمون پرید. دیدن همین مسیر خدایی به صبح زود بیدار شدن می ارزید. خیلی حس خوبی بود. هوا خنک، آسمون صاف، موج ها آبی... .



تقریبا 45 دقیقه بعد رسیدیم هرمز. همون اول جزیره یه بازارچه کوچیک داره.




دسته بندی شده بودیم و هر دسته با یک ون میرفتیم گشت. خدارو شکر همه هم گروهی های ما آن تایم بودن. اول بردنمون سلف دانشگاه آزاد واحد هرمز برای صبحانه. پنیر و تخم مرغ و کره مربا و چای بود. سفارش ناهار رو هم ازمون گرفتن.




بعد رفتیم گشت جزیره که شامل الهه نمک، کوه رنگین کمان (راستش پیاده نشدیم تا برای ساحل بیشتر وقت داشته باشیم)، ساحل طلایی و ساحل سرخ، جنگل حرا، دره مجسمه ها، ساحل لاکپشت (لاکپشت ها اسفند میان) بود. اون اول هم تو مسیرمون جبیر دیدیم که خیلی ناز بود. البته تو مسیر برگشتمون هم دوباره دیدیمش. یک عروس با لباس سفید که گل های درشت نارنجی داشت هم تو جزیره بود که عکس های عروسیشو داشت می گرفت.
















تو راه دره نمک یه دختری بود که ساز هنگ میزد. همونی بود که عید سال 98 اینجا دیده بودمش! یه دختر شیرازی به اسم رعنا هم تو ونمون بود که یه دفعه گفت ۲۲ بهمنتون مبارک! بعد برای ناهار دوباره رفتیم همون سلفه. نهار ماهی مقوا با اون ترشی تند بود. چون ماهیشو دوست نداشتم با اون ترشی فلفلی به زور خوردمشون. بلیط های برگشت هم به اسم خودمون نبود. همینجور رندم بهمون دادن. یه خانمی بود که مجردی اومده بود. میگفت یه دختر 27 ساله داره و با والدینش اومده قشم. چون گشت ها برای اونا سخته مجبور شده تنها بیاد هرمز. میگفت منم خانواده امو گذاشتم و اومدم. گفتیم خوب کاری کردی. تو بلیط دستش اسم عاطفه ثبت بود. گفتم ازین به بعد بگید عاطفه صداتون کنن، بگین من سفر مجردی رفتم دیگه تغییر کردم! یه زوجی هم بودن که همش بچه ها میگفتن اینا مشخصه هنوز اولشه! اومدن ماه عسل! عاطفه آخر از خانمه پرسید ماه عسلتونه؟ اونم گفت دو ساله ازدواج کردیم ولی اولین مسافرت دو نفره امونه. بقیه گروه همه خانم بودیم. راننده ونمون آقا هادی بود که ازش پرسیدن ماشینت ایرانیه یا نه و گفت آره بهمن خودروئه. بازشدن پنجره هاش مشکل داشت. آخر هم ماشینش خراب شد! رعنا بهش میگفت یه مانتو فروشی سر کوچمون هست که فروشنده اش کپی شماست! فامیلیش هم به منطقه جنوب میخوره. خیلی هم پسر خوبیه. بعد گفت متاهله ها! من تا سی سالگی برنامه ام فقط کراشه!

از سلف با یه ون دیگه رفتیم اسکله. ده دقیقه به دو با یک شناور خیلی بزرگ برگشتیم قشم و ساعت یه ربع به سه رسیدیم.

 از اسکله اسنپ گرفتیم و راننده برداشت مارو برد خیابون پشت هتل و بهش گفتیم هتل باید ببری. گفت لوکیشن رو زدین اینجا! گفتیم اسم هتل رو زدیم و اسنپ لوکیشن داده، شروع کرد دعوا و داد و بیداد و مشخص بود آدرس هتل رو اصلا بلد نیست طلب هم داره. گفتم به اسنپ بگید نقشه اشو درست کنه. گفت من بگم؟ گفتم آره، کارمند اسنپ هستی بهشون بگو. گفت کارمند چیه من حمال اسنپم! ما هم بهش کلی امتیاز منفی دادیم که یه روز حمالی اسنپ رو نکنه. پررو!

بعد خوابیدیم و ساعت هشت رفتیم سیتی سنتر ۲ رو بگردیم. برای شام پیاده رفتیم رستوران بادیل و دیدیم که تعطیله. لیست رستوران های خوب رو مثلا درآورده بودیم. بعدش با اسنپ رفتیم رستوران سی رول.



دل درد و معده دردم به خاطر ناهار ظهر شروع شد. چند فاکتور با معده رژیمی من سازگار نبود، روغن، فلفل، حجم زیاد غذا و نوشابه! همچنین فاصله کم غذا با خواب.

تهران مهرماه 1400

تهران مهرماه 1400

جمعه دو مهر

دیروز صبح ساعت ده و نیم بیدار شدم ولی تا شب خوابالو بودم. ساعت ده شب رفتم بخوابم ولی با این ذهن شلوغم فکر کنم تا دوازده بیدار بودم. ساعت سه صبح بیدار شدم و حاضر شدیم راه آهن بریم. کار اداریم یه جوری بود که از ترس قانون هایی که قانون گذارش شب می خوابه صبح بیدار میشه عوضشون می کنه مجبور بودم هرچی سریعتر پیگیریش کنم. ریسک کردم تو این بین التعطیلی و کرونا تهران رفتم. دیگه تنها قطار کوپه ای خالی همین ساعت بود. مثلا برای ایزولاسیون نسبی کرونا دنبال قطار کوپه ای بودم. حالا میبینم کوپه شش نفره رو به سه نفر فروخته پنجره رو هم پیچ کرده و نمیشه باز کرد. اصلا حواسم به این سومین نفر نبود که سه تا بلیط بگیریم تا دربست بشه. حالا این بنده خدا ماسک داره. ولی من که کلا تو قطار خوابم نمیبره حالا کل راه هم به کرونا نگرفتن باید فکر کنم! تو راه یاد خیلی از خاطرات تهران اومدنم افتادم. مثلا نمایشگاه کتاب که سال دوم دانشجویی با دوستم اومدیم و یکی از هم کوپه ای هامون هر یک ساعت با اون آقای سیگاری کوپه بغلی دعوا می کرد چون یکسره تو راهرو سیگار می کشید و دودش داشت خفه امون می کرد. با تعجیل قطار ساعت نه و نیم رسیدیم راه آهن تهران. چون تحویل اقامتگاهمون ساعت دو بود اول رفتیم صبحانه طبقه بالای همونجا. املت که غذای مورد علاقه اولمه و سوسیس تخم مرغ گرفتیم. زنگ زدیم به مسئول اقامتگاه که اگه زودتر تحویل میده بریم که گفت آره. موقع بیرون رفتن از راه آهن دوتا کارمند داشتن با هم دعوا می کردن. 

 بعد از یه کوچولو استراحت ساعت یازده حاضر شدیم تا بریم مجموعه سعدآباد. کلی پیاده روی داشت و تا ساعت پنج عصر اونجا بودیم! چندتا موزه تو او مجموعه بود. هر عمارت یه موزه شده بود و فاصله ها کم نبود. منم که وسواس بازدید از همه جای یه مجموعه رو دارم و حتی موزه اسلحه و ماشین رو هم که علاقه ای ندارم رفتم. ناگفته نماند از کالسکه تو موزه ماشین بیشتر از همه چیز خوشم اومد! چندتا از موزه ها هم تعطیل بود وگرنه فکر کنم وقت کم میاوردیم.

کاخ موزه ملت(کاخ سفید): کاخ شاه بوده. اتاق ها و هال و سالن پذیرایی و این چیزها بود.









موزه ظروف سلطنتی: ده بار ابه خاطر این موزه اشتباه مسیر سربالایی رو رفتیم و برگشتیم.



موزه استاد فرشچیان: نقاشی هاشو دوست داشتم. سبک مینیاتورند. حیف سی دی مجموعه کارهاش رو موزه نمیفروخت. این تابلوها رو از همه بیشتر دوست داشتم: ضیافت، گل آدم، ابراهیم بت شکن، شکسته، آدمیزاده. نتونستم همشونو تو اینترنت پیدا کنم. تو موزه عکاسی ممنوع بود و انعکس نور از شیشه قاب نقشی ها کیفیت رو خیلی پایین میاورد.

موزه آشپزخانه سلطنتی: کلی غذای مصنوعی گذاشته بودن. ولی فکر کنم اون گوشت های الکی تو یخچال به جای گوشت گاو گوشت خوک بود!



موزه اتومبیل‌های سلطنتی: از کالسکه بیشتر از همه خوشم اومد!



موزه سلاح‌های درباری: تفنگ بود همش دیگه.

موزه خط و کتابت میرداماد: شعرهای قشنگی توش پیدا می شد. ولی یادآوری استعداد داغونم تو درس خط رو دوست نداشتم.





موزه برادران امیدوار: متاسفانه تعطیل بود. کتابشون رو چندسال پیش خوندم. خیلی جالبه.


موزه استاد بهزاد: از موزه اش خیلی خوشم نیومد به جز نقاشی فردوسیش.

موزه آلبوم‌های سلطنتی و اسناد تاریخی سعد آباد: اینم جالب بود. عکس های رضاشاه موقع افتتاح دانشگاه تهران و راه آهن هم  بود.















موزه آب: ماکت های خیلی قشنگی داشت. برای بچه ها خیلی خوبه. آثار باستانی سوپر فیک در معرض نمایش گذاشته، به مسئولش میگم یه چیز طبیعی تر بذارین! میگه اصلش اینه با ورژن اصلی یه کم تو یه چیزی مثلا رنگ فرق کنه! گفتم این دیگه خیییلی فرق داره!






کاخ موزه سبز: عکسبرداری داخلش ممنوع بود. ولی نمای قشنگی داره.


سمت موزه سبز باید با ماشین میرفتیم، دوتا راننده دعواشون شده بود. جوونه میگفت مسنه فحش مادر داده و با کله زده تو صورتم من شکایت می کنم! بیست بار به مادرم فحش داده، مگه الکیه! اصن یه وضعی. شاهد هم داشت. 

چندبار اون مسیر مربوط به ظروف سلطنتی رو اشتباه رفتیم و برگشتیم. یک نقشه نداده بودن. یعنی این کرونا بهونه خوبی شده نه تو قطار روزنامه بذارن نه تو موزه نقشه بدن. پاهام درد گرفته بود. رفتیم از اون کافه وسط آب معدنی بگیریم، یه بزرگ و یه کوچک که گفت بزرگه 24 تومنه! گفتم چقد گروووون! گفت ببین من یه کارگرم بهم اینجوری گفتن بفروش تقصیر من نیست از صبح کلی هم فحش خوردم

 موزه هنر ملل، موزه پوشاک سلطنتی، موزه هنرهای زیبا و موزه نظامی تعطیل بودند.






حالا برای برگشت نه اسنپ گیر میاد نه ماکسیم. بعد از نیم ساعت گفتم پیاده بریم تجریش. به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل! همون اولا بعد از پیچیدنمون یه تاکسی زرد گیر آوردیم تا تجریش. بعد گرسنه بودم و حوصله صبر کردن نداشتم برای همین کباب ترکی گرفتم.  تنها غذایی که بابام کلا آشغال محسوب می کنه اش و حاضر نیست از بیرون بگیره کباب ترکیه! حالا وضع ساندویچش چجوری بود؟ نونش به عرض نون همبرگری، به نازکی باگت، ملاتش دو پرس، خوشمزه بود ولی به فلاکت خوردم از بس همش می ریخت بیرون!


      شنبه 3 مهر 1400

با اینکه بین التعطیلی و وضع ادارات دورکاریه مجبور بودم ریسک کنم بیام تهران.کل صبحم به خاطر کار اداری رفت. برای عصر با دوستم قرار گذاشتیم. قرارمون شد یه مجتمع تجاری که تا اون از سرکار بر میگرده من ناهارم رو بخورم و سرم بند بشه با مغازه ها. وقتی رسید من دورامو زده بودم. رفتیم مجتمع های اطرافش و کلی حرف زدیم. یه پسر فال فروش بود و مثل همیشه که تهران میام یه فال خریدم. همیشه هم بی ربطه. توضیحاتش کلا بی ربطه، حالا شاید از شعرش خودم یه چیزی بفهمم ولی این دفعه از شعرش هم چیزی نفهمیدم. فکر کنم وضعیت زندگیم خیلی در هم برهمه. بعد رفتیم کافه فلورانس و و اونجا کلی با هم حرف زدیم.

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...

 

یکشنبه 4 مهر

   نگران تموم نشدن کارم بود چون فردا تعطیلی بود. کارمندش با آرامش اون کارمندهای انیمیشن زوتوپیا کار می کرد و قلب من از نگرانی تموم نشدن کارم داشت ریش ریش می شد. خوشبختانه ساعت 12 کارم تموم شد.  اسنپ گرفتیم بریم رستوران. راننده اش خانم بود و دو دقیقه ای که منتظر ما  بود تا سوار بشیم داشت جواب راننده تاکسی اون طرف خیاباون رو میداد که بهش زور میگفت تو سایه واینستا من میخوام وایستم! خانمه به ما گفت پررو زور میگه، بهش میگم الان میرم باز حرف خودشو میزنه! اگر مسافر نداشتم تا شب همونجا وایمیستادم تا حالیش بشه. صبح تا شب با امثال اینا باید کل کل کنیم.

ناهار خوردیم و رفتیم رویا پارک. باید حوصله و هنر عکاسی داشته باشی. طرحاش جالب بود. 120 تا المان که 7 تاش رو خود عکاس های همونجا باید عکس میگرفتن. چندتا از المان ها رو تو اینترنت میشه پیدا کرد. محیط بسته بود و هی راهنما می گفت سریع باشین. ولی بعد از اون تایمی که روز اول برای کار اداریم با نقض نصف پروتوکل ها گذروندم تصمیم گرفتم مثبت بین باشم! اینکه اگه کرونا گرفتم دو هفته میتونم استعلاجی بگیرم! و سرکار نرم!

یه بخش که نقاشی های خطای دید بود. با ژست مناسب اگر عکس بگیری فکر نمیکنی اینها نقاشی دوبعدی بوده. بعد بخش بی نهایت بود که از آیینه استفاده شده بود.  عکس العمل بچه ها هم بامزه بود. یکی که تو اتاق جاذبه داشت گریه میکرد و داد میزد من نمیخوام اینجا باشم. یکی هم تو اتاق آیینه می گفت من چقد زیاد شدم یه بخش همه چی چپه بود. یه بخش هم کلا تاریک بود با نقاشی های شبرنگ. فضا و منظومه شمسی، ساحل دریا و این چیزها. کلا بازدیدمون از اینجا 45 دقیقه طول کشید. مجموعه های دیگه هم داشت مثه هیومن پارک و موزه شهابسنگ ولی تمایلی نداشتم برم. بعدش هم به سختی تاکسی گیر آوردیم و رفتیم بازار.

 

 

 


این المان از روبرو یوزپلنگ ایرانیه و از پهلو نقشه ایران.






دوشنبه 5 مهر

قطارمون کوپه ای چهار تخته بود. از پنج و نیم صبح خوابم نبرده بود و زمان نمی گذشت. برای همینه از صبح زود بیدار شدن بدم میاد. روز خیلی طولانی می شه. بلیط هم ساعت 2:45ظهر بود. با ماسک احساس خفگی می کردم تو سالن انتظار. ساعت دو رفتیم سمت گیت احتمالی. دیدیم فرش قرمز دارن میندازن. به بابام گفتم فکر کنم این گیت قطاره فدکه! بعد کاشف به عمل اومد بله قطارش خیلی بعد از قطار ماست، قطار ما هم یه کم تاخیر داره! بالاخره سوار شدیم ولی با تعجیل رسیدیم!

شاهکوه سفلی

شاهکوه سفلی

22 مرداد 1400