قمصر و نیاسر
سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیروز که عید اعلام نشد به خاطر سرکار رفتن احساس از پشت خنجر خوردن داشتم. ولی حداقل نمیخواست نگران یه روز کاری بین التعطیلی و مرخصی گرفتن باشم. قرار شد وسایل رو جمع کنیم و تا دامغان تصمیم بگیریم کجا بریم. ساعت یازده اینا راه افتادیم و هوای شمال چون بارندگی بود سمت دامغان راه افتادیم. بعد از خریدن پسته و نمازخوندن تو امام زاده قمر بنی هاشم که برای عید شیرینی فروشی روبروییش برامون نارنجک آورد گزینه هارو بررسی کردیم. بین کویر رضا آباد و معدن نمک گرمسار و کاشان دوتای آخر انتخاب شد. معدن نمک توریستی رو نمیدونستم اسمش چیه. معدن نمک عظیم تو گوگل مپ زدم و رفتیم دیدیم این نیست. بعد فهمیدیم اسم اون توریستیه موعوده. ولی ساعت بازدید هفت صبح تا پنج عصر بود.اون سگ نگهبان باعث شد نتوانیم پیاده شیم و از نگهبانه جزییات رو بپرسیم. همون مسیر رفتنش خالی از لطف نبود.بلور های نمک بنفش هم داشت.کلی سنگ نمک برداشتیم.
راه افتادیم سمت قم. نماز مغرب و دعای توسل رو تو حرم حضرت معصومه خوندیم.رودخونه پرآب بود و خیابون پر از گلهای زیبا. بعد رفتیم کاشان.ساعت یازده رسیدیم و هتل ها پر بود.یه آقایی اون جلو وایستاده بود گفت سوییت دارم جای باغ فین.نه شماره ای نه هیچی و فقط دنبالم بیاین که گممون کرد.حالا هیچ جا تابلو سوییت نیست. تو اینترنت هم جاها پر بود.ایام عادی که پونصد بود الان شبی دوتومن زده بود. دوباره برگشتیم جای هتل امیرکبیر و یه بنر بود که زنگ زدیم. یه خونه دربست که طبقه سوم بود.گفت دو تومنه ولی ۱۵۰۰ میدم از صبح اجاره نرفته قسمت شما بوده.خونه نوساز ولی با بخاری های قدیمی بود.
قمصر
چهارشنبه صبح از نور آفتاب و گرمای پتو بیدار شدم.چشم بندم رو نیاورده بودم. ساعت ده رفتیم قمصر.ترافیک بود و باغ های گل خارج از شهر. مثکه صبح زود گلها باید جمع بشن. ما هم واینستادیم. صاحبخونه گفته بود جشنواره امروز قمصره.ولی اینجا گفتن سی امه. کارگاه های گلابگیری همه جا بود و یکی که آخرای جاده بود رو رفتیم. یه میز بود که روش همینجوری عرقیات رو گذاشته بودن که بچشی.
گلاب غلیظ هم که تلخه دیگه. چندتا عرقیات خریدیم و از سوپر نزدیکش صبحانه خریدیم و رفتیم باغ پرندگان.
اول فلامینگو های یه لنگه پا رو دیدیم.
ولی در کل حس بدی داشتم اینارو تو قفس دیدم.انواع کبوتر هم داشت مثلا دم چتری. از لاشخور هم بدم میاد. ولی طاووس خیلی قشنگ بود.مخصوصا تو آفتاب.از یه تایمی به بعد همشون پراشونو باز میکردن.آخه من چندبار سر زدم بهشون. آخرین بار که طاووس دیدم هفده سال پیش تو باغ پرندگان اصفهان بود.
یه سالن سرپوشیده هم انواع طوطی ها و پرنده های زینتی بود اینم دوست داشتم. به خاطر جهت نور خورشید نمیتونستم ازشون خوب عکس بگیرم.
کلا محوطه بزرگی بود و باغ چرندگان هم داشت که خیلی بو میداد.یه بز سفید بود که چنان نشسته بود با خودت میگفتی همینطور خرد ازش میباره!
شتر لاماش هم ازون بانمک ها نبود. اون بالا دریاچه
و آبشار بود و به سمت پایین آلاچیق و رستوران داشت
.
https://goo.gl/maps/MTpU6pX7Ajk12ReB9
نیاسر
بعد رفتیم نیاسر. ساعت نزدیک چهار عصر بود و ترافیک و تصمیم گرفتیم بریم رستوران سجاد. سر همین به آبشار و غار رییس نرسیدیم دیگه. سفارش رو که گرفت گفت یک ساعت طول میکشه. تو نیاسر رستوران و باغ و کارگاه گلابگیری با همه و فضای شهر سرسبزتر و دلپذیرتره. هرچند احساس کردم عرقیاتش حداقل ازون کارگاهی که تو قمصر رفتیم تا دوبرابر گرونتره.
از شانس ما اینجا هی تور میومد و با اینکه غذا تو ظرف یک بار مصرف سرو میشد تحویل سفارش خیلی طولانی بود.نمیدونم کدوم توری ساعت چهارو پنج ناهار میده. تخت های حیاط و میز و صندلی رستوران هم پر بود.ما رو تخت های مغازه فروش عرقیات نشسته بودیم.تو محوطه پروسه گلابگیری بود و راهنما توضیح میداد.یه میز پر از گل هم بود و سبد هم گذاشته بودن و همه عکس میگرفتن.یه دختر بچه هم بود که تاج گل میفروخت. ساعت پنج و ربع خواهرم گفت پذیرش گفته تازه برنج رو دم کردن.دیگه بلند شدم برم سالن پذیرش دعوا! بابام گفت الان نوبتمون میشه اومدی چکار؟ گفتم دعوا! گفت بیا برو الان جلوی یک دعوا رو گرفتیم!
خلاصه جوجه زعفرونی و کوبیده اش خوشمزه بود و ساعت شش ناهارمون تموم شد. بعد رفتیم سمت غار رییس که کلی ترافیک بود.بعدش به زور جای پارک گیر آوردیم و بعدش کلی پیاده روی تا اون پارکش. یه چارتاقی هم به عنوان جای دیدنی اینجا هست. بعدم دیدیم تعطیل شده. پارک یزرگی بود و یه سرچشمه آبشار داشت.کلی مغازه هم بود. کلی خانواده اینجا پیک نیک کرده بودن.
https://goo.gl/maps/WA7hMTehtvhYAErB8
تو راه برگشت از یه خونه ای آش گرفتیم خوردیم. بعدشم برگشتیم سمت شاهرود. ساعت یازده و نیم تو رستوران کنار شعبه اکبر جوجه گرمسار دیزی خوردیم. سمنان دیدیم واقعا بیدار موندن سخته هتل گرفتیم و خوابیدیم. من یادم رفت پرده ضخیم رو بکشم برای همین هفت صبح از نور آفتاب بیدار شدم.حالا پرده هارو انداختم بوی سوسیس سرخ کرده صبحانه که تا طبقه دوم میاد نمیذاره بخوابم.صبحانه خوردیم و اومدیم شاهرود.از یازده و نیم صبح تا سه و نیم ظهر خوابیدم ولی بازم خسته و کسل بودم.دیگه نشد بریم دشت شقایق های کالپوش.
کویر چاه جام
پنج شنبه 15 مرداد 1400
با توجه به بازدید پارسالمون از کویر چاه جام که گفتن بهترین زمان مشاهده راه شیری از نیمه خرداد تا نیمه شهریوره، پروژه این هفته رو گذاشتم کویر چاه جام چون ماه هم نبود و بی سکنه ترین جای موجود برای مسافرت تو این کرونا بود. یکشنبه که مطرحش کردم چون شماره رو گم کرده بودن تو گوگل سرچ کردم و از اینستا اقامتگاه بومگردی شماره مسئولش، آقای پاکدل رو درآوردم. هوا رو چک کردم که نوشته بود چهارشنبه نیمه ابریه و پنج شنبه صاف. زنگ زدیم و گفت برای پنج شنبه جای خالی داره. یه دفعه گفتم واقعا زمان خوبی برای دیدن راه شیری هست؟ عجیبه پر نشده! دوباره که زنگ زدیم برای تایید رزرو و پرسیدیم گفت آره. از تهران هم قراره بیان! ما گفتیم غذا نمی خواهیم ولی از بس مسئولش پرسید و دوباره حتی دو روز بعد زنگ زد و تبلیغ کرد تنوریه از منوش غذای "دیگی" رو انتخاب کردیم.
پنج شنبه نزدیک ساعت چهار عصر راه افتادیم به سمت طرود. تپه های مسیر رنگی و دلنواز بودن ولی آسمون افق هی از ابرهای تپل سیاه پر می شد. یک دفعه شروع کرد به بارش دانه های درشت باران! بالاخره رسیدیم و میزبان های خونگرم یه سوییت دم در اقامتگاه بهمون دادن که یه حیاط خلوت به سمت باغ پسته داشت و یکی به سمت حیاط سوییت پشتی. تو حیاط منقل و میز صندلی هم بود. برامون چایی با عطر دارچین و نبات آوردن و تو حیاط خوردیم. ساعتی که شام می خوردیم رو هم پرسید. هیچ کس هنوز نیومده بود. این اقامتگاه وسط بیابونه و روستایی نیست به خاطر همین آلودگی نوری خیلی کمه. یه اسب و یه سری طیور هم داشت. اسم سگش هم ببری بود که دنبال خواهرم کرد و اونم جیغ میزد و می دوید تا این که صاحبش صداش زد برگشت. حالا این دفعه تا ماشین بیفته تو سنگلاخ و دست انداز و به وضع من تو سافاری کرمان بخنده منم همین دنبال کردن سگه رو می گم و هر هر می خندم!
بعد قرار شد بریم سمت کویر نمک. آقای پاکدل گفت اونجا کفش و جوراباتونم دربیارید و رو نمک ها راه برید خاصیت داره. ما رفتیم و من به هوای کویرهای نمک قبلی با کفش رفتم سمت نمک ها، اول که لیز خوردم بعد هم که اومدم راه برم چنان کفشم تو گل فرو رفت که... کاش فقط گل بود، یه لجن قیری هم این وسط چسبیده بود به کفش و شلوارم. وسط همون اوضاع لجنی برای خودم عکس می گرفتم و سعی می کردن لذت ببرم چون وقتی میرفتم تو آب نمک شفاف پامو بشورم موقع برگشت دوباره همون وضع تو گل فرو رفتن بود بود. بقیه تونستن اوضاعشون رو مدیریت کنن. آخر یه پلاستیک سیاه بزرگ پام کردم و نشستم تو ماشین تا برگردیم اقامتگاه. رفتم با شیر حیاط پشتی گل و لجن هارو شستم و آقای پاکدل دمپایی آورد برامون. دیگه این شد کفش من تا شب. همیشه لباس زاپاس میارم این دفعه نیاورده بودم. طبق تجربه های قبلی کویر و هفته قبل دیگه زیادی سبک، اومدم.
عصرونه ای که آورده بودیم رو تو حیاط خوردیم و یه کم استراحت کردیم. ساعت 9 موقع شام بود. ظرف و سالاد و نوشابه رو برامون آوردن و آقای پاکدل گفت بیاین ببینین چجوری پختیمش. رفتیم دیدیم ته حیاط تو یه چاله دیگ مهر و موم رو گذاشتن و روش هم آتش خاکستر شده بود. سه ساعت پخت دیگی طول کشیده بود. دیگ رو درآورد و تکوند و برد تو اطاق و سیم های پلمب رو باز کرد. سیب زمینی های روش رو که دیدم گفتم وااای قلبیه! گفت غذا باید با عشق پخته بشه! غذاش خوشمزه بود و من با شعار "هیچ طعم دلچسبی در زندگی دوبار تکرار نمیشه" دوبرابر همیشه خوردم.
ساعت یک ربع به ده می خواستیم بریم رصد. گفتن سمت نمکزار از نظر جک و جونور ایمن تره. رفتیم و وسط جاده تاریک ایستادیم. عکس که نمیشد با گوشی گرفت هرچند چندتا برنامه عکاسی ریخته بودم، جز سیاهی مطلق چیزی گیرم نمیومد. می موند برنامه استلاریوم که وقتی تکون میدادی نشون می داد روبروت چیه. مشتری و زحل که تو خونه هم دیده می شن رو دیدیم، کهکشان راه شیری مثل عکس ها رنگی نبود. مثل یک ابر شیری بود و هرچی چشم به تاریکی بیشتر عادت می کرد، پررنگ تر می شد. قرار بود بارش شهابی برساوشی رو هم ببینیم به خاطر همین ذات الکرسی و برساوش رو هم پیدا کردم. دب اکبر هم که بزرگ دیده می شد. جای آقای شکارچی و خانم خوشه پروین خالی بود. من که این آدم های باستان رو با این تخیلشون اصلا درک نمی کنم. بین صورت های فلکی همین دوتای آخر و شاید با ارفاق دم، صورت فلکی عقرب قابل قبول باشه. ولی بقیه واقعا شباهتی به تصور اونا نداره. همین دب اکبر رو من ملاقه صداش می کنم. دیدم با اینجوری رصد کردن گردنم درد می گیره، زیرانداز رو انداختم وسط جاده و بالشت و پتو مسافرتیمو آوردم و دراز کشیدم. آقای پدر به خاطر عقرب جرات نکرد. خواهرای محترم هم که منتظر تقلید کردن هستن. چندتا شهاب دیدیم ولی هیچکدوم تو ناحیه برساوش نبودن! یکشیون خیلی بزرگ بود. بعد از یک ساعت ناامیدی از برساوش اومدم به سمت عمود بر کهکشان دراز کشیدم. احساس کردم منظره این طرفی بهتره. خلاصه ستاره هارو برای خودم وصل می کردم و صورت فلکی می ساختم. یه گوزن و یه خونه ستاره ای و یه کشتی و یه بچه هم با کهکشان ساختم. شاید باید یه نقشه آسمان شب مدرن بکشم اصلا. دوساعت تو همین حال و هوا بودم که یک دفعه خواهرم گفت ماشین داره میاد و بلند شین و سریع بلند شدیم و دیدیم کسی نیومد. اون دورها یه موتور بود. دیگه خوابم گرفته بود و برگشتیم اقامتگاه. ساعت دوازده و خرده ای یه قوم پر سر و صدا رسیدن. ساعت چهار صبح هم همینطور. دیگه با این که برنامه ایده آلم دیدن طلوع تو کویر بود ولی ژن خرسی ام اجازه نداد.
جمعه 15 مرداد 1400
هشت و خرده ای صبح بیدار شدم و تا صبحانه بخوریم و حاضر شیم تقریبا ساعت ده بود که سوییت رو تحویل دادیم. بعد رفتیم سمت تاغزار و رمل ها. رد پای موجودات گوناگون رو شن ها بود. با توجه به گرمی هوا و کلافگیم و بیداری تابستانی جانداران محترم به اندازه دفعه های قبل تو شن ها نموندیم.
بعد راه افتادیم سمت طرود که به اغوای پسته دامغان کلا از جاده معلمان برگردیم شاهرود. از طرود بستنی و سیر خریدیم و راه افتادیم سمت دامغان. وسط راه یه تابلوی امامزاده پیرمردان بود که من به ذهنم خطور نکرد بخوام برم اونجا. یه دفعه آقای پدر ماشین رو نگه داشت که تابلو نوشته بود روستای گردشگری "سرتخت" دارای سوئیت با امکانات رفاهی کامل، بریم ببینیم چیه؟ گفتیم بریم. آخه کنجکاو شدم جاذبه وسط این بیابون چیه. چند کیلومتر رفتیم و تابلوی آخر نوشته بود سیاحتی و کلا فهمیدیم قضیه همین امامزاده (از نوادگان حضرت عباس) است. گنبدش سر قله کوه!
از آدم های اونجا پرسیدیم این چرا انقدر دوره؟ گفت دورتر هم بود می ارزید، حاجت میده. تاریخچه اشم برید همون ورا از حاج پرویز بپرسید. رفتیم اونور، دیدیم جاده سنگلاخه و انگار یه جا باریک میشه و ماشین رد نمیشه. جاده تا انتها با رد ماشین دیده می شد. برگشتیم پایین و حاج پرویز که خدا هدایتش کنه گفت ده دقیقه راهه و تا یه جایی با ماشین میشه رفت. منم گفتم چیزی نیست بریم. بعد از ده دقیقه دیدم نه خیلی راه مونده ولی تو افق خاکی و صاف دیده می شد. گول خوردم گفتم بریم که خاکی میشه و راحت تره. حالا همون یه تیکه فقط خاکی بود. چند نفر داشتن بر میگشتن و از یه خانم مسن که آب ازمون گرفت پرسیدیم خیلی مونده؟ گفت سخت هاش مونده! باز سنگلاخ و شیب هی زیاد میشد و نفسم بالا نمیومد که باز یه سری پله دیدم. بعد فهمیدم این پله ها تا امامزاده نیست. تا یه تیکه دیگه از جاده بود.
دیگه بعد از 25 دقیقه رو یه سنگ بزرگ نشستم گفتم ایمان من همینقدره دیگه. از همین جا اگه بخواد حاجت میده. باز یه کم گذشت با خودم گفتم این همه اومدم بذار تمومش کنم.
راه افتادم و پنج دقیقه بعد رسیدم. نفس نفس میزدم. رفتم تو سایه پشت ساختمون نشستم فقط تند تند نفس می کشیدم. واسه آدم با لایف استایل تنبلی این دیگه کوهنوردی حساب می شد. منظره های پایین از بالا قشنگ بود ولی دیگه جونی نمونده بود برام. یه آبسرد کن هم نداشت. بعد رفتم داخل و دیدم ظاهرش خوبه ولی یه کاغذ هم زده بودن که به لوستر تسبیح آویزون نکنید. سرمو که بالا کردن دیدم لوستر با اون ارتفاع پر تسبیحه. لابد برخلاف گره زدن پارچه سبز اینجا باب شده این مدلی حاجت میده. یه کم استراحت و دعا کردم و راه افتادیم بیایم پایین، گفتم لااقل یه زیپ لاین بذارن. تا بالا میام مشقت می کشم تا حاجت بده ولی دیگه برگشت رو تسهیل کنن. بعد هم گفتم این اگه حاجتش می گرفت یه آبسرد کن اینجا نمی ذاشت؟ آقای پدر با نگاهش گفت کفر نگو بچه. گفت این قدرت داشته تو رو تا اینجا بکشونه! گفتم من گول خوردم تا اینجا اومدم. با ده دقیقه، راه خاکی و پله ها گول خوردم! وگرنه وسط راه برگشته بودم. حالا ببینم تا آخر امسال لیست حاجت های من تیک می خوره یا نه.
بعد راه افتادیم پایین و دیدم مثل اینکه اینجا با دبه آب میارن زائرسرا. تک سوپر قابل رویت هم تعطیله. تا مجتمع رفاهی "سرکویر" رفتیم و هندوانه امونو شستیم و آب معدنی گرفتیم و راه افتادیم دامغان. پسته رو گرفتیم و راه افتادیم به سمت شاهرود و دنبال رستوران کامیون-سواری. یکی بود پلمب بود و گفتیم میریم شعبه اکبرجوجه شاهرود. انقدر بچه ها اذیت کردن که آخر یه رستوران برادران اکبری دیدیم با کلی ماشین سنگین جلوش. پرسیدیم، گفت غذا داره. چندتا آقای پیر و مهمون نواز بودن و یه بنر هم تو رستوران برای یادبود فوت پدرشون زده بودن. سوسول بازی مِنو هم نداشتن، شفاها منو رو گفتن و سفارش دادیم. سالاد شیرازیش که رو پرس بود و غذاش هم خوب بود. رستورانش هم تمیز بود و قاشق چنگالا رو تو اب جوش میاورد. کلا یه قسمت هایی از آشپزخونه دیده می شد. بعد هم برگشتیم شاهرود.
کویر رضا آباد
7 و 8 اسفند 99
هفته قبل پنج شنبه هوا بارونی بود و حتی با اینکه به سمت دامغان و چشمه علی فرار کردیم باز هم ابری بود و چون چشمه علی بسته بود سر از آبشار خوشدر در آوردیم. تو یکی از آلاچیق ها نشستیم و آتیشمون رو روشن کردیم تا غذا بپزیم و آبشار خیلی کم آب ولی حوضچه پرآبی نزدیکمون بود. جمعه هوا بهتر بود و به زور بچه ها به سمت جنگل رفتیم. گزینه اول که وارد استان بعدی می شد و مجبور بودیم برگردیم و گزینه دوم که جنگل اولنگ بود و همون اول های مسیر ماشین تو یخ گیر کرد و مجبور شدیم پیاده بشیم تا بتونه برگرده!
بنابراین با این اوضاع ابری امروز تصمیم گرفتیم به سمت کویر رضاآباد بریم که سه ساعت تا شاهرود فاصله داره. روز قبل شماره یک اقامتگاه رو از اینترنت پیدا کردیم و زنگ زدیم که گفت پره ولی ما تصمیم گرفتیم یه جایی پیدا می کنیم که یک شب رو بمونیم و باز هم نه و نیم صبح راه افتادیم! مزیت این کویر اینه که روستا و اقامتگاه ها کاملا به تپه های شنی چسبیده.
وقتی اونجا رسیدیم هوا نه تنها ابری بود فوق العاده هم سرد بود! در حدی که شب چندتا بلوز و پالتو هم جواب نمی داد. اقامتگاه های بومگردی هم همشون پر بودند ولی چون خانواده بودیم (از نظر ایراد گرفتن گشت) یک خانمی گفت من خونه خودمون رو بهتون اجاره میدم که از اقامتگاه هم بهتره و خودم خونه مادر شوهرم میرم. خونه مادر شوهرش هم اون طرف حیاط بود. روستا برق کشی داشت ولی گازکشی نداشت و فقط یک بخاری نفتی تو هال بود که باید دوبار در روز توش نفت بریزن. ناهاری که با خودمون آورده بودیم رو خوردیم و رفتیم کویر نوردی و قل خوردن و سرخوردن رو تپه ها. بعدش یه کم تو روستا راه رفتیم و شترها و بره و ببعی هارو تو خونه هاشون دیدیم.یه بز تک شاخ هم بینشون بود که خودش رو با اون می خاروند. یک بز هم بود که داشت اون طرف دیوار رو دید می زد.
از یه سوپری کوچولو خوراکی گرفتیم و برگشتیم خونه. امشب ماه کامل بود و حدود ساعت هشت شب هوا صاف شد. ماه آسمون رو روشن کرده بود، برای همین تعداد ستاره های قابل رویت مثل حیاط خونه خودمون ولی با میدان دید وسیع تر بود. دیتا کلا اینجا آنتن نمی داد.به خاطر سرمای هوا و خستگی با همه اون بلوز و پالتو، یک پتو مسافرتی و یه پتو گلبافت و یک پتو ازین ها که دورش رو ملحفه می دوزن رو خودم انداخته بودم و کنار بخاری نفتی حدود ساعت نه و نیم شب خوابیدم. نصفه شب بیدار شدم و احساس کردم موقع نماز صبحه! ساعت رو نگاه کردم و دیدم تازه 40 دقیقه بامداده! گفتم عجب شب طولانی ای! بلند شدم با آخرین تکه نانی که آورده بودیم شام خوردم و دوباره خوابیدم.
صبح بیدار شدم و یه کم احساس سرما می کردم. خوشبختانه هوا آفتابی بود. آقای پدر رفته بود برای صبحانه نون بخره ولی چون سهمیه آرد روستا سه روز بود که نرسیده بود نون رو فقط به بومی ها و مهمون اقامتگاه ها می دادن که از قبل تعیین شده بودن. صبحانه امون شد بیسکوییت و شیرکاکائوهایی که با خودمون یه جین ازشون آورده بودیم. بعدش رفتیم کویرگردی. ماشین های سافاری اجاره ای هنوز نبودند. ولی یه ماشین شخصی بود که پشتش هم نوشته بود "شاید بتونی از من جلو بزنی ولی من همه جا می تونم برم". آفتاب گرم می تابید و باد سرد می وزید و ماسک رو به خاطر باد باید می زدم. علیرغم ظاهر پیاده روی نرم روی رمل ها واقعا نفس کم میاوردم. ولی در کل پیاده روی تو کویر حس خیلی خوبی داره. من کویر رو از جنگل بیشتر دوست دارم.
بعدش راه افتادیم تا برگردیم خونه. یه جا وایستادیم تا شترهایی که می چریدن رو ببینیم. نمی دونم اون خارها چجوری از گلوشون پایین میره! خواهر 11 ساله ام گفت اینا هم که همش فقط می خورن! گفتم می خوای بشینن ریاضی حل کنن؟! گفت آره، تعداد بچه هاش رو حداقل بدونه!کاشکی منم شتر بودم و فقط می خوردم و می خوابیدم! بهش گفتیم اینارو آخر می برن ذبحشون می کنن تا آدم ها بخورنشون!گفت من فرار می کردم!گفتم پس چون شتر خوبی نمی شدی، آدم خلق شدی!
بعدش به روستای قلعه بالا رسیدیم و نون خریدیم. نونوا که خانم بود نون های اضافی رو گذاشته بود تا خشک بشن! بعدش راه افتادیم و رفتیم میامی. تو پارک سه چنار (فکر کنم بام میامی حساب بشه) آتیش روشن کردیم و غذامونو پختیم. یکی دو ساعت اونجا نشستیم و بعدش هم اومدیم شاهرود .
چهارشنبه 22 بهمن99
کویر چاه جام
امروز تصمیم گرفتم سر به بیابون بذارم! اگر کویر رفته باشید سکوت عمیق تری که نسبت به جنگل داره رو کاملا متوجه میشین، حتما برای همینه که میگن طرف آخر سر به بیابون گذاشت! خب نزدیک ترین کویر به خونه ما، کویر چاه جام با فاصله یک ساعته بود. ساعت یک ظهر بعد از خوردن ناهار راه افتادیم و از جاده طرود که پر از کوه های رنگارنگه به سمت چاه جام رفتیم و یکی دو ساعت کویر گردی کردیم. چندتا خانواده دیگه هم تو کویر بساط پیک نیک داشتن. کویر اینجا پوشیده از تاغ هست و نمیشه روی تپه ها قل خورد، هوا معتدل بود و یک کمی هم شن های زیری نم داشت. مسئول اقامتگاه اینجا می گفت برج1-2 اینجا سرسبزه و از تابستون تا برج 10 به خاطر آلودگی نوری خیلی پایین کهکشان راه شیری شب ها در سمت جنوب دیده میشه. چون امشب هوا نیمه ابری هم بود تصمیم موندن نداشتیم. رفتیم طرود بنزین زدیم و نخلستانش رو دیدیم و از جاده دامغان برگشتیم شاهرود. وسط راه یک جا که خیلی تاریک بود ماشین رو نگه داشتیم تا به آسمون نگاه کنیم، وقتی آقای شکارچی رو با همه دوستاش دیدم اونجا فهمیدم چقدر آلودگی نوری آسمون خونه امون زیاده که آقای شکارچی همیشه تک و تنهاست!
پنجشنبه 23 بهمن
آبشار ابرسج
آبشار ابرسج به خاطر یخی بودنش معروفه. امروز که ما رفتیم و حدود نیم ساعت پیاده روی هم کردیم یک آبشار یخی و یک آبشار غیریخی اینجا دیدیم.
بعدش هم رفتیم مقبره بایزید بسطامی نماز بخونیم تا بریم مقصد بعدی. به خاطر کرونا درب قسمت نمازخونه رو بسته بودن و بیرون یک فرش انداخته بودن و چندتا مهر و سجاده گذاشته بودن. اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم کتاب تذکره الاولیا برای مادر و پدرهاست چون همیشه انجمن اولیا و مربیان رو شنیده بودم. بعدها هم فکر می کردم متن سنگینی داشته باشه! وقتی بالاخره این کتاب رو تو دوران دانشجویی خوندم دیدم هم متنش قابل درکه هم جدا از بخش طریقت خیلی عرفانیش واقعا چقدر میشه از رفتار این بزرگان برای زندگی معمولی چیزی یاد گرفت... .از بخش تذکره بایزید بسطامی چند مورد رو از سایت گنجور میذارم:
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.
و گفت: ذکر کثیر نه به عدد است لکن به حضور بی غفلت است.
نقل است که عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند.گبری نیز برفت و با عبدالله گفت: خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد.
عبدالله گفت: این سخن بنویسید که حکمت است.
آبشار تنگه داستان
این آبشار سمت مجن هست و تابستون هم رفته بودیم. خوبیش اینه اصلا پیاده روی نداره و با پله های فلزی پیچی میریم بالا تا به بالاترین قسمتش برسیم.اطرافش هم کلی آلاچیق هست. امروز تو یکی از آلاچیق ها نشستیم تا غذا بخوریم که یک سگ اومد طرف ما.آقای پدر دلش سوخت و براش نون انداخت، حالا بعدش شش تا سگ دور سکوی ما بودن و بهمون زل زده بودن و هرچی نون مینداختیم نمیرفتن دیگه! لقمه اول من از ترس حمله اینا از گلوم پایین نمی رفت. آخر همه چی رو جمع کردیم و دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم!
به خاطر ممنوعیت تردد بین استان نمی شد تا دریا بریم. ولی تو همین گشت و گذار به سمت تاش که دنبال چشمه هفت رنگ بودیم و دیگه به خاطر پیاده رویش نمی شد امروز تا اونجا بریم، به یه دریاچه ای رسیدیم که نمیدونم اسمش چیه! اگر زمین اطرافش گلی نبود می شد به یاد دریا کنار ساحلش نشست!
جمعه 24 بهمن 99
جنگل
امروز ظهر سمت جنگل جاده گرگان راه افتادیم. تا جایی که محدوده استان سمنان هست می تونستیم بریم. یک جایی زیراندازمون رو پهن کردیم و آتیش روشن کردیم تا غذا رو بپزیم. بعدشم یه کم برف بازی! بعضی ها با کفپوش ماشین از رو تپه برفی سر می خوردن ولی من چون همش تصور می کردم اگر اینکار رو کنم از همون بالا عین توپ قل قلی پایین میفتم این کار رو امتحان نکردم!
محل اتراقمون: